شمردم همه نامه را سر به سر

پربسامد‌ترین واژه شاه‌نامه کدام است؟ جداً نمی‌دانید؟ نامی هم از این کتاب بدانید کافی است. بله. بیشترین واژه مکرّر، «شاه» است.

در ادامه جستجوهای آماری پیشین، سراغ شاهنامه بیاییم که البته گنج‌نامه‌‌ایست کوه‌پیکر و بررسی واژگان آن مرا به یاد آن دبیرِ بهرام گور انداخت، که چون گنج فرشیدورد را فهرست می‌کرد، به فریاد آمد که «شمارش پدیدار نامد هنوز، نویسنده را پشت برگشت کوز». اینجا نه سخن از شصت هزار واژه، چون دیوان حافظ، که ششصد هزار واژه است و من همه آن را در این بررسی آورده‌ام.

شاهنامه نیاز به بررسی تطبیقی ندارد اما من بین سخن فردوسی و دقیقی تفاوت گذاشتم و بعد البته آن دو را ادغام کردم تا از منظر آماری هم تصویری کلی از این نامه باستان به دست آید.

اما یک نکته و ارقامی چند تا بعد سراغ تعدادی واژه، با فهرستی کوتاه، برویم.

شاهنامه من بر اساس چاپ مسکوست با این وجود آن را جای جای با نسخه خالقی مقایسه کرده‌ام و اشعار الحاقی کلی آن حذف شده است. همچنین عناوین داستان‌ها، که انتساب آن به فردوسی قطعی نیست، در این بررسی نیامده است. در خصوص شیوه بررسی در نوشته پیشین توضیح مختصری داده‌ام.

تعداد واژگان فردوسی حدود ۵۵۵ هزار و ۶۰۰ است و در این میان ۱۷ هزار و ۱۰۰ واژه ناتکراری است که البته بسیاری از آن ترکیبِ برخی واژه‌های ساده‌ است. 
تعداد واژگان دقیقی حدود ۱۱ هزار و ۲۰۰ است که در این میان دو هزار و ۳۶۰ واژه ناتکراری است.
تعداد واژگان شاهنامه بر روی هم ۵۶۶ هزار و ۸۰۰ است که در این میان ۱۷ هزار و ۳۵۰ واژه ناتکراری است.

نسبت کل واژگان، تا حدودی‌‌ همان نسبت ابیات است: فردوسی حدود ۴۸ هزار و ۹۰۰ بیت و دقیقی یک هزار و ۱۴ بیت. پیش‌تر در خصوص شهرت شصت‌هزار بیت بودن شاهنامه آورده‌ام.

پس می‌بینیم دقیقی که خیلی زود «برو تاختن کرد ناگاه مرگ، نهادش به سر بر یکی تیره تَرگ» فرصت و مجال چندانی نداشته تا واژه بسیار به کار گیرد اما «اگرچه نپیوست جز اندکی، ز رزم و ز بزم از هزاران یکی»، در‌‌ همان «بیتی هزار» او دویست و پنجاه واژه هست که در زبان فردوسی نیست.

من واژگان دقیقی را به علّت وزن اندکی که در کل شاهنامه دارد جداگانه نمی‌آورم و بعد هم دامنه واژگان دقیقی محدود است و به همین دلیل محاسبه بسامد آن دقیق نیست. بهر شکل خالقی مطلق در مقاله‌ بلندی (که پیش‌تر آن را معرفی کرده‌ام اما اکنون به آن دسترسی ندارم) به شعر و واژگان او پرداخته است و من اگر بخواهم چیزی بیفزایم، آنگاه مردم می‌گویند که «چو قطره برِ ژرف دریا بری، به دیوانگی ماند این داوری»! آنچه من می‌بینم اینست که در نرخ کاربرد واژه‌های حماسی این دو کم و بیش یکسانند اما خب مواردی را می‌شود دید که مثلا فردوسی واژه «انجمن» را ده برابر بیش از دقیقی به کار می‌گیرد، «اندیشه» را پنج برابر بیشتر. «آفرین» را چهار برابر، «بلند» را سه برابر بیشتر. از آن سو دقیقی واژه «اندوه» را چهار برابر و «آیین» را دو برابر و نیم بیشتر از فردوسی استفاده می‌کند. می‌بینید که همچنان شاعران علایق خود را دارند. یا فردوسی واژه عربی «ایمن» را ۱۱۰ بار استفاده می‌کند و دقیقی هیچ. باز «آرام» بسیار در زبان فردوسی می‌آید و در شعر دقیقی هیچ.

اما برویم سراغ خود شاهنامه (سخن فردوسی و دقیقی). آن شاخص را یادتان هست که؟ (تعداد تکرار بین ده هزار واژه).

به ترتیب از بسامد بیشتر شروع کنیم و باز از حروف اضافه و عطف و ربط و ضمایر و برخی افعال پرکاربرد می‌گذریم تا به اولین واژه معنی‌دار مهم می‌رسیم که شاه است با نرخ (۷۳)، و این جدای شهریار (۱۹) پادشاه، خسرو و جهاندار (هر یک به تنهایی با نرخ ۱۰) است. پس شاهنامه اگر هم «شاهِ نامه‌هاست» اما براستی در آمار هم شاه‌نامه است، به این معنی یادتان می‌آید، غزلیات مولانا جان‌نامه بود و غزلیات حافظ و سعدی دل‌نامه و البته دیوان سعدی را شاید دوست‌نامه هم بتوان خواند....
«چه باید مرا بی‌تو گنج و سپاه؟». از همین‌جا سراغ حماسه می‌رویم. واژه سپاه و سپه (۴۳) 
«مرا این سخن بر دل آسان نبود...» واژه دل (۴۱) که شاید در شاهنامه توقع نداشته باشید.
«بیا تا جهان را به بد نسپریم...» در جایی که ایرانشهر در مرکز جهان بود... واژه جهان (۳۵)
اینجا واژه «داد» است اما حیف که بسامد آن به دلیل معانی متفاوت قابل استفاده نیست. می‌دانید که داد از مفاهیم کلیدی شاهنامه است.
و اما «سخن هر چه گویم، همه گفته‌اند»... سخن (۲۸) و بعد ادامه می‌دهیم... کار (۲۷) تخت، لشکر (۲۶)، مرد (۲۳)

اینجا واژه سرای امید «ایران» است که پیش و بیش از هر نام مکان دیگر در شاهنامه تکرار شده است (۲۳). بسامد برخی مکان‌ها را هم همین‌جا بیاوریم. فکر می‌کنید بعد از ایران نام کدام کشور است؟ توران؟ نه. یک غلط نوزده. نزدیک‌تر از من به من است. بله «چین» (۹). بگویم که معنی دیگر چین که «جگر پر ز خون، ابروان پر ز چین» هم در این ملحوظ است گرچه آنقدر‌ها گسترده نیست. برخی هم فقط در جای نسبت است چون «بپوشید رویش به دیبای چین». خلاصه چین دوم است دیگر، بهانه نگیرید. سپس توران (۷) و بعد روم (۶)

واژگان را ادامه دهیم: زمین (۲۲)، جنگ، دست (۲۱)، روز (۲۰)، تاج (۱۹)، گنج، خون (۱۷)، نام، تن، رای، کنون، نزدیک (۱۶)، رنج، آب، کوه، کین (۱۵)

اینجا اولین نام خاص شخصیت داستانی ظهور می‌کند که برای من دور از انتظار بود و برای شما احتمالاً نه. بیشترین بسامد متعلق است به «رستم» (۱۵) حال آنکه من انتظار قطعی «بهرام» (۱۴) را داشتم. تصور کنید این همه بهرام‌های شاهنامه را چه در دوره پهلوانی (چون فرزند گودرز) و حتی بیشتر در دوره تاریخی چون بهرام گور و بهرام چوبینه و شاهان ساسانی. آنقدر بهرام در عهد ساسانی نام محبوبی بوده که گاهی اوقات بیم اختلاط می‌رود. مثلا در قصه بهرام چوبینه می‌خوانید که «همی‌بود بندوی بسته چو یوز، به زندانِ بهرام هفتاد روز، نگهبان بندوی بهرام بود...» و بهرام اول و دوم یکی نیستند. بعد تازه بهرام در معنی ستاره آسمانی هم هست (و بسیار معدود به معنی نام خاص یک روز در ماه). در خصوص رستم باید دانست که شامل رستم فرخزاد هم می‌شود اما آن خوانش «رَستم» در آن وارد نشده و اصلا خیلی در شاهنامه اندک است چون «سپاس از خداوند خورشید و ماه، که رَستم ز بوزرجمهر و ز شاه». همین‌جا اسامی پر تکرار دیگر را بیاوریم. گیو (۸)، افراسیاب و هم پیران (۷) امّا البته پیران نام خاص و هم عام است، زال همراه با دستان (۷) و معنی دیگر دستان (و آن تنبل و مکر و دستان تو...) خیلی معدود به کار رفته و ترکیب زیردستان و آبدستان هم جدا آمده است. سیاوش و گودرز و طوس (۶) بیژن و اسفندیار (۵)، سام (۴)...

واژگان را پی بگیریم: پاسخ، آفرین، شیر، خرد، شب، جان، یزدان، خاک، شاد، دشت، گیتی، درد، یاد، زمان، گفتار، پدر. (حدود ۱۳ تا ۱۲) و اینجا می‌رسیم به نامه که در نام شاه‌نامه هست (۱۱).

از شاه تا نامه آمدیم و دیگر بس است...

نمی‌دانم دیگر. وقتی این را نوشتم فکر کردم که «عقده را بگشاده گیر ‌ای منتهی، عقده سخت است بر کیسه تهی». آخر با روش‌هایی ازین دست، گره انبانی خالی را باز می‌کنم. نمی‌خواهم به آسان‌گیری‌هایی از این دست دامن بزنم و هم به جای آب صاف، به سراب و حباب دل خوش‌کنم. بعد دوباره فکر می‌کنم که خب تشنه‌ی دور از آب را «خود کار چه بود در جهان؟ گرد پای حوض گشتن جاودان، قصد من آن است کاید بانگ آب، هم ببینم بر سر آب این حباب»... پس «می‌روم، یعنی نمی‌ارزد بدان؟». می‌گویم اصلاً بروم سراغ مثنوی و آن را دفتر به دفتر تعقیب کنم، خدا را چه دیده‌اید، شاید یک دفعه در این خط سیر انشای چهارده ساله به نکته‌ای برخوردیم، اگر فقط یک لفظ معنوی پیدا کنیم که به تدریج ظاهر می‌شود، یا غایب می‌شود، سرخوشانه خواهم خواند که «من برین دَر طالب چیز آمدم، صدر گشتم چون بدِهلیز آمدم»، باز فکر می‌کنم که نه، با مثنوی ازین بازی‌ها نمی‌شود کرد. اینگونه فهرست‌ها «هست دامی عامه را، تا چنان دانند متن نامه را». پس به جای این کارها «باز کن سرنامه را گردن متاب»... و دور می‌شد این سوال و این جواب.

خبر ندارید چه هوایی شده پکن. ولی حیف که عمر بهار اینجا یکی دو هفته بیشتر نیست. راستی بهار بیش از همه در زبان چه کسی به کار رفته بود؟ می‌بینید که ما واژه می‌شمریم و «زمانه دم ما همی بشمرد»... 

می‌شمارم برگ‌های باغ را

کدام واژه و واژگان بیش از همه در غزلیات حافظ به کار رفته است؟ اصلاً در غزلیات حافظ چند کلمه غیر تکراری هست؟ در غزلیات سعدی و مولانا چطور؟ کدام یک حوزه واژگان وسیع‌تری داشته‌اند و به چه مقدار؟ اگر، با احتیاط و در کنار دیگر معیار‌ها، بپذیریم که بسامد یک واژه در بیان، نشانه‌ای از شدت و ضعف حضور آن در ذهن گوینده است که می‌تواند راهبر به علایق و دغدغه و جهان‌بینی او باشد، می‌ارزد که به این شاخص در نقد ادبی هم توجه کنیم و آن را به کار بگیریم.

من مهندس نرم‌افزار نیستم اما البته به نوعی مهندس هستم دیگر. خب هیچ کس کامل نیست، ملامت ندارد. به قول فردوسی «ز هرگونه‌ای مردم آید به کار»! مدت‌ها پیش من برخی بررسی‌های آماری و تطبیقی چند کلید واژه را در برخی اشعار قدیم انجام داده بودم و هم پراکنده این سو و آن سو دیده بودم اما آن انتخاب‌ها البته ناقص و با پیش‌فرض بود و به کاری نمی‌آمد. چند روز پیش به این فکر کردم که آیا می‌توان با همین نرم‌افزارهای معمول، مثلاً آفیس، که ابزار کار هستند، راهی یافت تا تمامی یک متن مشخص را خُرد کرد، تعداد واژگان را شمرد، بعد واژگان تکراری را دسته‌بندی و مرتب کرد و بسامد هر یک را یافت؟ دست به کار شدم، برنامه ساده‌ای نوشتم، غزلیات حافظ را به آن دادم و نتیجه جلوی چشمم بود! همین کار را در خصوص غزلیات سعدی و مولانا انجام دادم و بعد همه را به ترتیب بسامد کاربرد فهرست کردم. نتیجه آن براستی جالب بود و من اندکی از آن را اینجا خواهم آورد و البته جای استخراج بسیار بیش از این دارد (ولی خب من همین دو روز آخر هفته را دارم!).

توضیح روش بررسی، داده‌ها، نقاط ضعف و خطاهای محتمل این الگو را اینجا شرح نمی‌دهم که «این قدر هم کس خریدار نیست». هر چه هست، به عنوان کمترین توضیح واجب اینکه:
- تمامی واژگان غزلیات حافظ بررسی شده است. (چهار صد و نود و پنج غزل، معادل تقریبی شصت و سه هزار واژه). قطعات و ساقی‌نامه در این متن نبوده است.
- برای بررسی تطبیقی با غزلیات حافظ و مولانا، به تعداد‌‌ همان واژه از ابتدای دیوان سعدی و مولانا برداشته شده است. مقصود اینکه، دیوان سعدی کمی بزرگ‌تر و غزلیات مولانا بسیار بزرگ‌تر از دیوان حافظ است. من که به وسعت واژگان مورد استفاده نظر داشته‌ام،‌‌ همان تعداد واژه را از دیوان انتخاب کردم تا دو دامنه قابل قیاس باشند. با این وجود، این تعداد واژه آن قدر هست که نتایجِ قابل بررسی و تا حدودی قابل اعتماد به ما بدهد.
- دیگر این که واژه در این متن یک واحد است که در زبان فارسی مستقل نوشته می‌شود و می‌تواند یک حرف اضافه و یا حرف عطف باشد. یعنی آن‌چه در بین دو فاصله (اسپیس) قرار می‌گیرد. من پیش‌تر در طی مطالعه اشعار، بیشتر اما نه همه پسوند‌ها و پیشوند‌ها را با کاربرد نیم‌فاصله به کلمه اصلی چسبانده‌ام و به نوعی تصحیح کرده‌ام اما برخی جا مانده است. این یکی از خطاهاست که البته تاثیر محدودی دارد و من مورد آن را ذکر خواهم کرد.
در این حد توقف کنیم و سراغ برخی نتایج برویم که جالب‌تر است:

چنان که آوردم، حافظ حدود ۶۳۰۰۰ واژه را به کار برده است که در این میان، ۸۴۰۰ واژه ناتکراری است. این عددی کلیدی است که دیوان حافظ در واقع از آجر هشت هزار واژه ناهمگون ساخته شده است. یعنی به طور متوسط یک واژه هفت و نیم بار تکرار شده است و نسبت واژگان نایکسان به کل در حدود سیزده و نیم درصد است. این نسبت در باب غزلیات سعدی، و در دامنه یک‌سان چنان که آوردم، همچنان پایدار می‌ماند (با تفاوتی حدود دو دهم درصد). خواهیم دید که در آمار هم از سعدیه تا حافظیه چندان راه نیست. وقتی سراغ مولانا می‌رویم، چنان که توقع داریم این نسبت بالا می‌رود. یعنی مولانا که به سادگی عناصر متفاوت و غیر ادبی را در شعر خود وارد می‌کند، واژگان بیشتری را به کار گرفته است و این نسبت به شانزده و یک دهم درصد می‌رسد. یعنی در دامنه بررسی یکسان، مولانا ۱۶۰۰ واژه جدید به کار برده است و حوزه واژگان شعری او بیست درصد بیشتر از حافظ و سعدی است.

اما بعد از این بررسی ابتدایی سراغ برخی واژگان برویم. جهت بررسیِ کمّی، اجازه دهید شاخصی برای بسامد واژه انتخاب کنیم. من این شاخص را تعداد تکرار در بین ده هزار واژه انتخاب می‌کنم. پس وقتی در بین دو کمان می‌آورم به مثال نوزده (۱۹)، یعنی نوزده بار تکرار در بین ده هزار واژه.

بیشترین واژگان در زبان فارسی، و به قاعده همه جا، حروف اضافه و عطف و شرط هستند: که، و، به، را، از، در. خب این را همه جا می‌شود دید (در حدود ۳۰۰-۴۰۰). سپس ضمایر ظاهر می‌شوند. من و تو و سپس ما و او (حدود ۲۰۰). در این خصوص بین سعدی و حافظ و مولانا تفاوت هست اما این ممکن است به نتایج و اجتهادات ساده‌انگارانه و یا غریب بینجامد. می‌گذریم. بعد به ضمایر اشاره می‌رسیم چون این و آن و همچنین حرف ندا چون ای و در پی آن برخی افعال پر استفاده چون باشد، است...

اما سپس پربسامد‌ترین کلمه معنی‌دار یا خاص و کلیدی ظاهر می‌شود و پیش و بیش از همه در زبان مولانا که واژه «جان» است (۹۴) که از واژه‌های خاص مولاناست در قیاس با سعدی (۵۰) و حافظ (۳۶). از این نسبت شدید‌تر واژه «روح» است که در زبان مولانا پنج برابر سعدی و حافظ آمده است (۱۰، ۲ و ۲).

سپس واژه «دل» در زبان حافظ ظاهر می‌شود (۸۶) و شگفت نیست که سعدی باز به او نزدیک است (۷۸). نسبتش در مولانا کمتر و در حدود ۵۹ است.

در ترتیب بسامد، اینجا به اسامی خاص «حافظ» و «سعدی» و شکل دیگر آن «سعدیا» برمی‌خوریم که علّت آن روشن است. متناظر آن، به نسبت کمتر، در زبان مولانا «شمس» و «تبریز» است.

اینجاست که سعدی واژه خاص خود را معرفی می‌کند: «دوست» که در زبان او بسیار به کار رفته (۷۰) و حال اینکه نرخ کاربرد این واژه در زبان حافظ (۲۰) و مولانا فقط (۳) است. براستی دنیایی پشت این واژه‌هاست.

منتظر واژه خاصی نیستید؟ اینجا به واژه عشق می‌رسیم. سعدی (۵۲) و مولانا (۵۰) حدوداً با یک نرخ آن را استفاده کرده‌اند و حافظ کمتر (۳۲). البته این واژه خونریز ترکیباتی دارد که این نسبت را تغییر چندانی نمی‌دهد. واژه عاشق و عاشقان در نزد مولانا بیشتر، سپس سعدی و باز حافظ کمتر (۱۹، ۱۴، ۱۲).

از اینجا به بعد واژه‌ها خاص‌تر و البته مهم‌تر هم می‌شوند. اینجا باید بگویم که یکی از اشکالات بررسی‌های کامپیوتری آنست که معنیِ در متنِ برخی واژگان، دیگر فابل تشخیص نیست. مثلا همه اهمیت «باد» به معنی نسیم را در زبان حافظ می‌دانند اما در ترتیب کامپیوتری، باد فعلی و اسمی یکی می‌شوند. یا اینکه من «می‌»‌های فعل استمراری را با نیم‌فاصله به فعل چسبانده‌ام، اما نه همه جا و همیشه، و این می‌تواند با «می‌» به معنی شراب یکی شود و این بسامد بدست آمده از واژه «می‌» را غیر قابل استفاده می‌کند. در همه این موارد، چنان که خواهیم دید، هنوز کلمات مترادف کمک می‌کنند. به هر شکل من از اینجا می‌پرم سراغ چند واژه که قابل اعتماد‌تر هستند و مهم‌تر:

«در بوستان حریفان، مانند لاله و گل...» واژه شعری «گل» بیش از همه نزد حافظ به کار رفته (۳۲) و نزد سعدی و مولانا بسیار کمتر (۲۱ و ۱۹). اینجا البته باید احتمال اختلاط با کلمه گِل را هم از نظر دور نداشت. واژه «سرو» اما در نزد سعدی و حافظ به نسبت زیاد و باز در زبان مولانا بسیار کمترست (۱۹، ۱۰ و ۴). این‌ها همه نشان از آن دارد که مولانا سنت شعری مرسوم را دنبال نمی‌کرده است و ما این را باز خواهیم دید.

وین راه بی‌‌‌نهایت... «ره» و «راه» نزد حافظ دو برابر مولانا و سعدی است و به نوعی خاص او می‌شود (۳۶، ۱۹، ۱۷) و البته آن را در پرتو سالک و راهرو هم ببینید.

«چشم» در زبان سعدی و حافظ یکسان (۳۱ و ۳۰) و نزد مولانا کمترست (۲۲). برایم خیلی عجیب بود که «نظر» هم در نزد سعدی بسیار بیش از حافظ بکار رفته و در زبان مولانا خیلی اندک است (۲۶، ۱۴ و ۴) حال آن که ما همیشه «نه هر چشمی نظر دارد را» در یاد داریم. باز واژه «دیده» همین‌طور (۱۷، ۱۶ و ۱۱). همه جا این بسامد در نزد مولانا کم است و این دور از انتظار من بود که بر اساس مثنوی توقعی دیگر داشتم. باید به آن بپردازیم.

«خود» و ترکیبات آن در نزد مولانا بیش از حافظ و سعدی است اما نه آنقدر که انتظار داشتم (۳۰، ۲۷ و ۲۳).

می‌د‌انیم که «آب» برای مولانا مهم‌ترست تا حافظ و سعدی (۲۷، ۱۸ و ۱۴). همین‌گونه است دریا که دو برابر نزد او استفاده شده (۱۰) در قیاس با سعدی و حافظ (۵ و ۴). استفاده‌اش در مثنوی البته بسیارست.

«یار» بیش از همه نزد سعدی و حافظ و کمتر نزد مولانا (۳۰، ۲۵ و ۱۶)

«غم» در نزد حافظ و سعدی یکسان (۲۳) و نزد مولانا کاربردش کمترست (۱۲) و چه عجب؟

واژه «دوش» که آشوری معتقدست در زبان حافظ اشاره به قصه ازلی خلقت دارد، در زبان حافظ بسیار بیش از سعدی و مولاناست (۱۱، ۶ و ۳). برخلاف دوش و دیشب، واژه «امشب» در زبان مولانا بسیار به کار می‌رود و در حافظ بسیار کم (۱۳، ۳ و ۱). جالب است نه؟

«مست» در زبان مولانا، دو برابر حافظ و سه برابر سعدی است (۲۲، ۱۱ و ۷)

«دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری..». واژه «خاک» بیشتر نزد حافظ، سپس سعدی و کمترین نزد مولانا (۲۱، ۱۵ و ۱۱) بکار رفته و همچنین است «خون» (۱۸، ۱۶ و ۱۱)

عجیب نیست که «باده» در نزد حافظ دو برابر مولاناست (۱۷ و ۹). عجیب اینجاست که سعدی به این واژه علاقه‌ای نداشته و بسیار کم به کار برده است (۱). باز ساقی و ساقیان در نزد سعدی بسیار کمست در قیاس با مولانا و حافظ (۶، ۱۸، ۲۲). این برایم شگفت‌انگیز بود.

می‌دانیم که صبا در نزد حافظ، مثل دریاست در نزد مولانا. این را در بسامد واژگان هم به روشنی می‌بینیم. حافظ (۱۷)، سعدی (۵) و مولانا فقط (۳). این در واژه «بوی» هم که نسبتی با آن دارد باز نمایان است (۱۲، ۱۲ و ۴). همچنین در نسیم که در حافظ فراوان و در آثار مولانا به نسبت غایب است (۹، ۵ و ۱).

بسامد «عقل» در نزد مولانا و سعدی زیاد و در نزد حافظ کم است (۱۵، ۱۳، ۶)

مه و ماه در نزد مولانا بیش از سعدی و حافظ است (۲۴، ۱۵ و ۱۴) و هیچ شگفت نیست.

«چو بشنوی سخن اهل دل...». واژه «سخن» را حافظ و سعدی دو برابر مولانا بکار می‌گیرند (۱۴، ۱۳ و ۷) و می‌دانیم که بیشتر در تعریف از شعر خود...

«خدا» و ترکیبات آن در نزد مولانا و حافظ زیاد و در نزد سعدی خیلی کم است! (۲۴، ۲۲ و ۷)

«حُسن» حافظ همیشه در فزون است. حافظ این واژه را بسیار دوست دارد، بعد سعدی و مولانا (۱۳، ۸ و ۴)

«پیر» که البته می‌تواند معانی متفاوت داشته باشد، از واژه‌های خاص حافظ است (۱۳). نسبتش در مولانا و سعدی یکسان است (۳)

«صورت» بسامد بالایی دارد در شعر سعدی و سپس مولانا و حافظ. (۱۳، ۷ و ۲). باز شگفتی دیگر.

«زهی هشق که ما راست خدایا»... می‌دانیم که مولانا چقدر این «زهی» را دوست دارد. شش برابر بیش از سعدی و حافظ (۱۲ و ۲)

واژه شعری «شمع» در نزد حافظ دو برابر مولانا و سعدی است (۱۲، ۶ و ۵)

مطابق انتظار، «حق» بسامد بالایی در شعر مولانا دارد و سپس سعدی و خیلی کم در حافظ (۱۲، ۵ و ۱) 

«روز‌ها گر رفت گو رو باک نیست...» واژه عمر در نزد حافظ و سعدی چند برابر بیش از مولاناست (۱۲، ۱۰ در مقابل ۳) که هیچ شکایت از گذر عمر نداشت.

«بیا» واژه خاص حافظانه است نه؟ نه! بسامدش در غزل مولانا دو برابر حافظ و چهار برابر سعدی است. (۲۳، ۱۲ و ۶)

«جان» را پیش‌تر دیدیم. «تن» را چطور؟‌‌ همان ترتیب «جان» را دارد. (۱۲، ۷ و ۳)

«ما را که بَرَد خانه؟ صد بار تو را گفتم» که «خانه» در نزد مولانا جایگاه ویژه دارد تا حافظ و سعدی (۱۲، ۶ و ۵). جالب است که این «صد» را هم مولانا بسیار بیشتر بکار می‌برد (۲۵، ۱۵ و ۵).

قرعه استفاده از «دولت» بیش از همه البته به حافظ می‌افتد. بعد مولانا و سعدی (۱۱، ۶ و ۴).

«گو خلق بدانند که من عاشق و مستم» و سعدی این «خلق» را بسیار دوست دارد تا مولانا و حافظ (۱۱، ۴ و ۳)

 «ما را همه شب نمی‌برد خواب» و این «خواب» را باز سعدی بیشتر به کار می‌گیرد تا مولانا و حافظ (۱۱، ۷)

«ساقیا لطف نمودی، قدحت پر می‌باد»... حافظ «لطف» را بیشتر از مولانا و دو برابر سعدی به کار می‌گیرد. (۱۱، ۹ و ۵)

«اگر عطار عاشق بُد، سنایی شاه و فایق بُد...» جالب است که بسامد «شاه» در نزد مولانا که مدح نگفته است بسیار (۱۱)، بعد حافظ (۱۰) و در نزد سعدی هم که در غزلیات مدح نگفته است بسیار کم! (۱)

«درد دل دوستان، گر تو پسندی رواست»... بسامد واژه «درد» نزد سعدی دو برابر مولانا و حافظ است (۱۱، ۸ و ۶)

«خرقه» واژه خاص حافظانه است البته (۱۰)، چند برابر سعدی و مولانا (۲ و ۱)

«کف» باز در ارتباط با «دریا» واژه خاص مولانایی‌ست تا حافظ و سعدی (۱۰، ۳ و ۲)

«تا باد چنین بادا» این «بادا» (و همچنین مبادا) باز بسیار مولانایی است (۹) و بسامد آن ده بار بیش از سعدی و حافظ است.

حافظ «نقش» را دو برابر مولانا و سعدی استفاده می‌کند (۹، ۴ و ۴). کمی عجیب است.

 «آسمان» در شعر مولانا سه برابر بیشتر از شعرای شیراز ظهور می‌کند (۹، ۳)

این «بخت» مشهور حافظ که مثال هم نمی‌خواهد نزد او بیشتر از سعدی و چند برابر مولانا (۹، ۶ و ۲) استفاده شده است.

کیست که علاقه مولانا را به «خورشید» و «آفتاب» نداند؟ گرچه این نسبت آن قدر که انتظار می‌رفت نسبت به سعدی و حافظ بالا نیست (۱۷، ۱۰)

«بنده را نام خویشتن نبود»... و این «خویشتن» از واژه‌های خاص سعدی است که چهار برابر حافظ و مولانا به کار می‌گیرد. (۹، ۲)

حافظ را متاثر از ملامتیه دانسته‌اند اما جالب است که بسامد «ملامت» در زبان سعدی (۱۲) چهار برابر حافظ و ده برابر مولاناست.

خب بس است که «نیست جیحون، نیست جو، دریاست این». نرخ بسامد برخی واژه‌ها را دنبال کردیم و به تعدادی از قضا خیلی مهم هم نرسیدیم. فکر کنم که ‏همچو جدولی بیشتر به بررسی‌های زبانی کمک کند ولی شاید برخی نظریات را هم تقویت یا تضعیف کند. مثل همه بررسی‌ها «بیشتر احوال بر سنت رود» ولی خب گاه هم برخی نتایج «خارقِ سنت شود». اینست که آنچه یافتیم، دور از انتظار نبود اما خب چند شگفتی هم داشت. اگر از ترس دکتر جواد طباطبایی نبود، می‌گفتم با تفنن شروع کردیم (۱) اما بعد، طالع اگر مدد دهد، شاید به آن سر و صورتی دادیم و به جایی هم رساندیم. به قول مولانا، «نه ز خاری بردمد اوراق وَرد»؟


۱- براستی چه علاقه‌ یا حساسیتی به این کلمه دارد. دیده‌اید چگونه دکتر کریم مجتهدی را بار‌ها با لقب متفنن می‌نوازد و فقط در این سلسله نقدهای خود بر ترجمه داریوش آشوری و چند تن دیگر از متن‌های اندیشه سیاسی جدید، حدود بیست و پنج بار، یکی در میان این واژه تفنن را، نه از سر تفنن البته، به کار می‌گیرد.

شاهنامه و مثنوی، دو دریای دور

مولانا علاقه‌ای به شاهنامه نداشت. در آثار مولانا اثری، دست‌کم نشان مستقیمی، از شاهنامه نیست. گویی این دو دریااند که، به تعبیر مثنوی، «در میانشان برزخٌ لایبغیان»، «در میانشان کوه قاف انگیخته»، «در میانشان صد بیابان و رباط».

ذکر کوتاهی که از شاهنامه در مثنوی هست، هیچ نشان همراهی و تعلق خاطر با شاهنامه ندارد. در میان این همه قصص، اشارات، حکایات و تلمیحات که در مثنوی و دیوان شمس آمده، و ماخذ آن را در دورترین کتاب‌های عصر او و پیش از او جسته‌اند و گاه نیافته‌اند، نشانی آشکار از شاهنامه نیست. براستی چرا مولانا، که خاک را به نظر کیمیا می‌کرد، هیچ نگاهی به این همه داستان‌های شاهنامه نینداخت و از آن برای مقصود خود بهره نگرفت؟ این رمزدان و رمزگوی یگانه، که برایش «قصه چون پیمانه‌ای است، معنی اندر وی بسان دانه‌ای است»، عنایتی به داستان‌های شاهنامه نداشت تا چنان که فردوسی می‌خواست «ازو آنچه اندر خورد با خرد» را برگیرد و دیگر را «بر ره رمز معنی بَرَد». در چشم مولانا، شاهنامه، کتاب افسانه‌های سرگرم‌کننده بود و ماند و این را در تنها موضعی که از شاهنامه ذکری کرده، آورده است.

در دفتر چهارم مثنوی، در میانه داستان «لابه کردن قبطی سبطی را که یک سبو به نیت خویش از نیل پر کن و بر لب من نه» که در آن آب صاف نیل بر قبطیان، و نه بر سبطیان، خون می‌شود، مولانا سراغ معارف خود می‌رود که آب و نان همه جا خاصیت یک‌سان ندارند و به خواست ما، و هم به خواست خود، عمل نمی‌کنند: «یا تو پنداری که تو نان می‏خوری؟ زهر مار و کاهش جان می‏خوری‏!، نان کجا اصلاح آن جانی کند، کاو دل از فرمان جانان برکَند؟»
از اینجا سراغ رمزگشایی خود می‌رود که همین‌گونه است «کلام حکمت و سرّ نهان». این ها اگر به گوش هم درآیند، جذب هر جانی نمی‌شوند: «یا تو پنداری که حرف مثنوی، چون بخوانی رایگانش بشنوی؟‏» نه! این‌ها در چشم ملولان و نامحرمان، چون افسانه‌ای هستند بی‌مغز: «اندر آید، لیک چون افسانه‌ها، پوست بنماید نه مغز دانه‌ها». و مثال او از این افسانه‌ها چیست؟ شاهنامه. نقد می‌کند آنان را که از عتو، نادانی و لجاجت، قرآن را چون شاهنامه و کلیله می‌پندارند، گویی می‌خواهند خود را سرگرم کنند و چاره ملالت خود کنند: «شاهنامه یا کلیله پیش تو، همچنان باشد که قرآن از عتو... خویشتن مشغول کردن از ملال، باشدش قصد از کلام ذوالجلال‏»...

واقع آنست که روی و سوی این سخن مولانا بر شاهنامه و دلبستگان آن نیست. در نقد آنانست که گمان دارند «کلامِ حکمت و سرّ نهان» همچون شاهنامه و کلیله ساده و قابل فهم است و یا همه آن چیزی است که ابتدا می‌نماید. در بطن آن شاید انتقادی قدیم است از آنان که قرآن را «اساطیر الاوّلین» می‌دانستند. با این همه، این سخن او دلالت می‌کند که در چشم او، شاهنامه، برخلاف قرآن «که کلام ایزد است و روحناک‏»، عمقی بیش از آنچه ‌می‌نماید، ندارد. هرچه بود این پیش‌فرض، به تعبیر امروزی، در نزد مولانا سبب شد که این غواص معانی، که زیرِ دریا را از زبَرِ آن خوشتر داشت، بر خلاف کلیله که از آن نشانی در مثنوی هست، سراغ شاهنامه نرفت.

در چرایی این ناآشنایی یا نادلبستگی مولانا به شاهنامه، البته می‌توان گمان‌هایی زد و دلایلی جست. شاید جای دیگر. اما ابتدا باید این را پذیرفت که این دو شاهباز ادب و فرهنگ ایران «گرچه هر دو بر سر یک بازی‌اند، هر دو با هم مروزی و رازی‌اند» و رنگ آشنایی در میان نیست. البته این همه جا پذیرفته شده نیست. هستند محققانی که می‌خواهند، گاه به ضرب و زور، نشانه‌هایی بیابند که شاهنامه چه بازتابی در آثار مولانا داشته است و گاه این نشان‌ها که جمع آمده، خود بهترین نشان بی‌نشانی است.

به تازگی دو مقاله خواندم از دکتر عبدالرضا سیف، دانشیار دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، منتشر شده در مجله دانشکده ادبیات و علوم‌ انسانی دانشگاه تهران، به نام‌های «بازتاب شاهنامه فردوسی در مثنوی معنوی» و هم «بازتاب شاهنامه فردوسی در غزلیات شمس مولوی». خب دانشگاه و عنوان و مجلّه از این جدّی‌تر هم داریم؟ اما بخوانیم و ببینیم که چرا «بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است».

نویسنده در مقدمه آورده است که حضور شاهنامه در آثار مولانا هویداست. آن‌ها را خواهیم دید! و در پایان هم آن بیت مثنوی را در باب شاهنامه که پیشتر آوردیم نشانه اثربخشی در مثنوی دانسته است! که خب «این قدر گفتیم، باقی فکر کن».

همه این بازتاب‌های جمع‌آوری شده را ساده می‌توان فهرست کرد. ببینیم:
در مثنوی: اژدها، اهریمن، ایزد، بهرام، بهمن، چوب گز، خسرو شیرین، دیو، رخش، رستم، زال، سرو، سهراب، سیمرغ، شبدیز، قباد، کیخسرو، موبد،
در غزلیات: (غیر از موارد تکراری مذکور در مثنوی): اسب!، اسکندر، بهرام (در معنی پادشاه)، دستان، فریدون

بگذارید این بازتاب‌ها را بررسیم:
اهریمن، ایزد، دیو و سرو در معنی لغوی و عام خود به کار رفته‌اند.
اژدها مگر در فرهنگ قرآنی، از جمله در قصه موسی، نیست؟ بعد هر جا نام اژدها آمده، از شاهنامه آمده است؟
بهرام: گاه در معنی ستاره آسمان و گاه در معنی مطلق پادشاه آمده است «بزم و زندان هست هر بهرام را». هیچ جا اشاره خاصی به قصص این همه بهرام‌های بسیار در شاهنامه ندارد.
بهمن: در مثنوی نام ماه زمستانی‌است و به هر شکل ربطی به بهمن اسفندیار ندارد.
چوب گز: ارتباط این ترکیب با قصه چوب گز در داستان رستم و اسفندیار براستی چشم‌بندی است. شعر مولانا: «چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم، تا نماید سنگ، گوهر، پشم، یشم، چیست مستی؟ حسّها مُبدَل شدن، چوبِ گز اندر نظر صندل شدن». یعنی مستی آدمی را فریب می‌دهد و چوب گز بی‌ارزشی را چون صندل می‌نماید. توضیح نمی‌خواهد! این چه ربطی به شاهنامه دارد؟
خسرو و شیرین، نام دو عاشق و معشوق مشهورست که مولانا ضرورت ندارد از شاهنامه گرفته باشد. اگر قرار باشد منبعی بجوییم، خب کتاب نظامی که نزدیک‌تر است و شواهد تاثیر یا تضمین آن در مثنوی هم هست. همین‌گونه است قصص اسکندر که در نزد همه شهرت داشته است.
اسب: دقت می‌کنید دیگر! نشان تاثیر است. مولانا خود اسب ندیده است و از اسب فقط در شاهنامه ذکری رفته است.
رخش و رستم و زال و دستان در ادب فارسی بی‌تردید ریشه در شاهنامه دارند و هم از این طریق شهرت عام داشته‌اند. در موارد معدودی که نام آن‌ها آمده است، باز هیچ نشانه از داستان‌های آنها در شاهنامه نیست. یعنی رستم نماد پهلوان است و رخش البته مرکب و زال و دستان نماد راحت‌طلبی است که این آخری را مولانا به او اطلاق کرده است: «رستمی جان کند، مجان یافت زال». ما در پی تاثیر مستقیم و یا نشان آشنایی مستقیم می‌گردیم.
سهراب در مثنوی گویی عنوان مطلق پادشاه یا نظیر اوست، که در شاهنامه سهراب همچو نقشی ندارد، «آن ز فرعونی اسیر آب شد، وز اسیری، سبط، صد سهراب شد» یعنی فرعون که سقوط کرد و اسباط که بزرگی یافتند. همچنین در دیوان که «تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت، در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو؟»
سیمرغ در مثنوی نشانی از سیمرغ شاهنامه ندارد. بعد هم با وجود عطار و منطق‌الطیر او در نزد مولانا، نیازی به رفتن به شاهنامه نیست.
موبد: در مثنوی به معنی همراه و مشاور در بیتی آمده که امروزه باید مورد توجه آن‌ حکام باشد که یکسره مدح می‌شنوند اما می‌گویند که تصمیماتشان از سر تهجد و سوز شبانه و دعای سحری است «هر که را مردم سجودی می‏کنند، زهر اندر جان او می‌آگنند، چون که برگردد از او آن ساجدش، داند او کان زهر بوده موبدش‏»
قباد و کیخسرو: این نام‌ها که البته شهرتشان را بیشتر مدیون شاهنامه هستند، در عهد مولانا، و متاثر از شاهنامه، رواج کامل داشته‌اند. مشهورتر از همه نام سلاجقه روم است در عهد خود مولانا چون علاءالدین کیقباد و غیاث‌الدین کیخسرو. یعنی صرف نام که نشان از تاثیر نیست. در مثنوی و غزلیات هم در معنی عام پادشاه و گاه صرف نام بکار رفته‌اند.
همین گونه است نام اسکندر و فریدون.
شبدیز که نام چند اسب سیاه‌رنگ است در شاهنامه و در خسرو و شیرین نظامی هم آمده. در مثنوی به معنی مطلق رنگ سیاه است در قصه غلامی که رنگ رویش از سیاهی به سپیدی صبح برگشت: «تا بدانی که همانم در وجود، گر چه از شبدیز من صبحی گشود، رنگ دیگر شد و لیکن جان پاک، فارغ از رنگ است و از ارکان و خاک». این که خب نشان تاثیر ندارد! اما شبدیز در معنی عام اسب و مرکب در غزلیات به کار رفته است که آن را جدا می‌آوریم.
فریدون هم باز در معنی عام پادشاه است «بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون» و یا «درویش فریدون شد، تا باد چنان بادا»

باز بگوییم که داستان‌های شاهنامه شهرتی داشته است و قابل باور نیست که مولانا از آن‌ها بی‌خبر بوده باشد اما نشان تاثیر و حتی آشنایی مستقیم نیست. به قول مولانا «پس اگر گویی بدانم دور نیست، ور ندانم گفت کذب و زور نیست». یعنی صحبت از سطح آشنایی است. به گمان من هرگز مولانا شاهنامه را به دست نگرفته است. از قضا در بین این «بازتاب‌ها»، جدای آن‌ها که رستم و زال را نزدیک هم آورده، به دو مورد می‌توان برخورد که به نظرم، مولانا خیلی کمرنگ با عناصر شاهنامه‌ای بازی کرده، اما باز به همین دلیل ناآشنایی یا عدم علاقه و توجه، اگر برداشت ما درست باشد، بین دو عنصر ارتباطی نادقیق برقرار کرده:
یکی آنگاه که شبدیز را در معنی مرکب به کار برده است و آن را با رستم همراه کرده است: «رستم که باشد در جهان، در پیش صف عاشقان؟ شبدیز می‌رانند خوش هر روز در دریای خون». به واقع در شاهنامه، رستم نسبتی با شبدیز ندارد اما تقارن این دو، باید همان صنعت کلامی باشد که ذکر شد.
دیگر در جایی که فریدون را با رویین‌تنی همراه کرده است: «اگر رویین تنی، جسم آفت توست، همان جان فریدون شو که بودی». باز فریدون نسبتی با رویین تنی ندارد اما دو عنصر شاهنامه‌ای در یک بیت، بی‌چیزی نیست. آخرین مورد این‌که جایی، در شاهدی که دکتر سیف ذکر نکرده است، مولانا فریدون را با تلفظ شاهنامه‌ای آن «افریدون» می‌آورد «من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود، تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو». این البته شاید راه به جایی ببرد! اما نیاز به تحقیقی دارد که کار من نیست. اینجا باشد اگر روزی به کاری آید!

به سخن اول بازگردیم گرچه «ما از آن قصّه برون خود کی شدیم؟» این همه‌ی بازتاب‌های جمع‌آوری شده دکتر سیف است. فراموش نکنیم که شاهنامه پنجاه هزار بیت و دو اثر مولانا بر روی هم شصت هزار بیت است. وقتی این بازتاب‌های اندک را در مقابل آنچه به مثال سعدی و یا حافظ و یا ناصرخسرو از شاهنامه گرفته‌اند و آنچه مولانا از سنایی و عطار وام گرفته بگذاریم، می‌بینیم که چرا می‌گوییم این نشان بی‌نشانی است. این را هم بگویم که این شیوه یافتن بازتاب‌ها، ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین شیوه بررسی در نقد ادبی است که جای بحثش اینجا نیست. مقصود این که نباید تصور کرد که این همه سخن است در باب نشان تاثیر و مدعای اثرپذیری مولانا از شاهنامه. من خود پیشتر تشابهاتی بین این دو اثر کوه‌پیکر یافته‌ام که تا خود را نقض نکرده‌ام بگویم که به نظرم بیشتر از سر توارد است و تاثیرات نامستقیم یا زیرساخت‌های فکری و ادبی که یافتنش شاید، اما تحلیلش در حوزه دانش من نیست. شاید آن‌ها را جمع کنم و بیاورم. 

پیشتر در خصوص تفاوت این دو اثر آورده بودم که «دید و داد، مثنوی و شاهنامه». اینک بیافزایم که این‌ها دو دریای دورند. یکی «همچو بحر دمان، کز او بر شده موج تا آسمان» و دیگری اما «دریای ژرف بی‌پناه، دررباید هفت دریا را چو کاه». مولانا می‌گفت که «چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد، موج آن دریا بدینجا می‌رسد». اینجا اما تقاضایی نبود، و موجی هم از شاهنامه به مثنوی نرسید. اندک نمی، شاید...

بازی برگزیدن بزرگان...

می‌خواهید شش تن، یا بیشتر یا کمتر، از بزرگان ایران زمین را انتخاب کنید؟ چهره‌ترین را؟ بزرگ‌ترین را؟ اشکالی ندارد. این ترها و ترین‌ها و رنکینگ‌سازی‌ها دست از سرِ ما برنمی‌دارد، هیجانی دارد، شاید هم بهانه‌ای شود و اندکی آشنایی بیاورد اما دیگر نه این‌گونه آشفته و درهم و برهم و «به کردار بازی».

نمی‌دانم برنامه عیدانه‌ای که بی بی سی تحت عنوانِ انتخاب شش تن از بزرگان ایران فراهم کرده است دیده‌اید یا نه. گویی شب‌نشینی شب عید است، دوستان از هر دری سخنی می‌گویند، بعد هم بزرگان ایران زمین را یکی در میان حذف و انتخاب می‌کنند. بعد هم یواشکی، انگار این جای پنهان‌کاری و رازداری است، رای می‌دهند. بر چه مبنایی؟ نمی‌دانیم. به مثال چرا سعدی در این فهرست نهایی نیست؟ سعدی متحیرانه نمی‌داند سراغ که باید برود و بپرسد که چرا «با همه مهر و با منَش کینست» و به ناچار، رنجیده از سخت‌دلی و سست‌مهری آنان، بگوید که «چه کنم حظ بخت من اینست»... بخواهند شش نفر نماینده اتحادیه از هر صنفی انتخاب کنند، این‌گونه کار را به بازی و شوخی نمی‌گیرند.

شش نفر آمده‌اند که بزرگان ایران زمین را انتخاب کنند. بحث خود این داوران را نمی‌کنیم. حتماً در این جمع، همه خود را محق دیده‌اند و انصاف داده‌اند که بر فرهنگ و تاریخ ایران همچو تسطی دارند...

ببینید مسعود بهنود که روزنامه‌نگار و نویسنده‌ای «موفق» در حوزه تاریخ‌نگاری معاصر است، نگاهش تا کجای تاریخ ایران می‌رود و به کدام وجوه نظر می‌کند که خاتمی را جزو شش شخصیت بزرگ تاریخ ایران، که از قضا تاریخی است نه چندان کوتاه، می‌داند و مصدق را جزو سه نفر... و البته مصدق در فهرست نهایی هم هست. وقتی انصاری از او می‌پرسد که مصدق چه کرد؟ می‌گوید بگذارید بعد ابراز احساسات کنم! جالب است آن فیلمی هم که ساخته‌اند چه جامع‌نگر است. اگر شما از انحلال مجلس چیزی دیدید، ما هم دیدیم. در اصل انتخاب حرفی نیست، اما دست‌کم راوی درستی باشید. بهنود در جایی، پس از رای به اردشیر، وقتی می‌شنود که آمیختگی سیاست و دین از عهد اردشیر آغاز شده، می‌گوید رای‌ام را پس گرفتم! پیشتر نمی‌دانستید؟ شب عید است است دیگر دور همیم...

وستا سرخوش کورتیس، که نوع نظریاتش گویی برای بازدیدکنندگان موزه‌ اوست، نظر اولش بر آتوساست چون او «دختر کوروش و همسر داریوش» بوده است و البته او را تا بین بیست شخصیت بزرگ ایران هم حفظ می‌کند. بعد کوتاه می‌آید که به عنوان یک ایرانی، تو گویی دیگران به چه عنوان، «من حافظ را انتخاب می‌کنم». خب «ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا». حفظ ابن‌سینا در این جمع پیشنهاد اوست. چرا؟ چون در جهان غرب، بیشتر او را عرب می‌دانند و ما باید بر هویت ایرانی او تاکید کنیم. خب پس معیار عوض شد؟ قرار شد تا تصویر خودمان را در چشم دیگران اصلاح کنیم؟ پیشتر قرار نبود ببینیم که چه کسی بیشترین تاثیر را بر فرهنگ ایرانی گذاشته است؟

تورج دریایی البته مورخ ایران باستان است. تصمیمش بر کوروش است و همچنین اردشیر بابکان... سخنانش را هم می‌دانید که کوروش یگانه بود و رهایی‌بخش بود و البته کوروش در فهرست می‌ماند. فیلمی که ساخته‌اند هم براستی مردم‌پسندانه است...

جهانبگلو فیلسوف و اندیشمند است و سراغ زرتشت می‌رود. معیارش همه جا عدم خشونت است و چه خوب، اما چرا وقتی کوروش را نامزد فهرست نهایی می‌کنند، اعتراضی ندارد؟ کوروش همه جا را با دسته گل فتح می‌کرده است؟ کوروش براستی شخصیت ویژه‌ای در تاریخ ایران است اما صحبت بر سر این است که آن معیار کجا رفت؟ آنها که مختصری از تاریخ هخامنشی خوانده‌اند، به تکرار می‌بینند که سرزمین‌های تحت قلمرو، از جمله بابل و بیشتر مصر، چندین و چند بار شورش کرده و سرکوب شده‌اند. اینها علیه آزادی و رهایی خود شورش می‌کردند؟ این حکومت هخامنشی ایران بوده کمی پیشتر و بعدتر و اصلاً خصوصیت حکومت‌های عصر بوده است اما دیگر این حرفهای عامه‌‌پسند را چرا تکرار می‌کنید؟

علی انصاری اما نظرش بر رضاشاه است و مخالف مصدق. اما نه از آن دفاعی می‌کند و نه بر این اعتراضی. چرا؟ نمی‌دانیم! تورج اتابکی نظرش بر شاه عباس است، گذاشته از گوگوش البته! باز بر آن اصراری نمی‌کند و ای کاش می‌کرد. داریوش آشوری از ابتدا تا انتها نظرش بر فردوسی است. این انتخاب و مقصود اوست در این پروژه و باید هم باشد. بعد هم که البته یک رای‌گیری پنهان دارند.

می‌بینید که انصافاً هر کس به دل خود رجوع کرده است و یا از آنچه می‌دانسته دفاع کرده است و چه عجب؟ «هر هنر که استا بدان معروف شد، جانِ شاگردان بدان موصوف شد». اگر عارفی آنجا بود، یا هنرمندی، یا حقوقدانی البته این فهرست متفاوت بود چرا که «پیش استادِ فقیه آن فقه‌خوان، فقه خواند نه اُصول اندر بیان»... روش مشوش است و معیار مبهم. چنان که من می‌بینم شهرت است و محبوبیت و البته در جایی هم تاثیر بر فرهنگ ایران.  

همین دیگر. من به خود فهرست البته اشکالی ندارم که چرا این هست و آن نیست که «هر یکی سوی مقام خود رود» و این انتخاب‌ نه بر آن‌ها می‌افزاید و نه می‌کاهد. فقط می‌گویم که برنامه بزرگان ایران می‌سازید، کمی هم به بزرگی ایران فکر کنید و به کاری که به دست گرفته‌اید. کمی هم جدی باشید.

به پوشیدگی نیز مویش بود...

چه چیز یک بانوی ایرانی را به اوج جایگاه و شایستگی و بزرگی خود می‌‌برد؟ دست کم سه ویژگی. این که با شرم و منزلت باشد، دیگر این که فرزند پسر آورد و سه دیگر این که روی و موی زیبا داشته باشد، و البته، آنچه مهم است و موضوع این گفتار، این که اگر نه روی، دست‌کم موی خود را پوشیده نگاه دارد!

فکر می‌کنید این سخن مردسالارانه از کیست؟ کدام مرد ایرانی؟ هیچ یک. این را شیرینِ خسرو می‌گوید، این معشوقه جاودانی تاریخ و ادب پارسی. به این گفته‌های او در جلسه‌ای محاکمه‌گونه در دربار ایران بازمیگردیم!

این پنهان نیست، گرچه بین عموم چندان دانسته هم نیست، که حجاب و پوشش سر و موی زنان در ایران باستان هم سابقه داشته است و این محدودیتی نبوده است که اسلام، دست کم در ابتدای گسترش آن در ایران، بر زنان، خصوصاً زنان طبقه بالا «که هستند زیبای گاه مهی»، تحمیل کرده باشد. (۱) این پوشیدگی و در پرده بودن و جایگاه ارزشی آن در شاهنامه هم که تا حدّ زیادی گزارشگر عادت و خصوصیات جامعه ساسانی و اشکانی است، منعکس شده است. (۲)

در شاهنامه به شکلی گسترده از زنان به صفت پوشیدگان و یا ترکیبات آن با رخ و روی نام برده شده است. زنان پوشیده‌اند و هم عموماً هم در پشت پرده. شواهد یکی و دو تا نیست:
«ز پوشیده‌رویان ارجاسپ پنج، ببردند با مویه و درد و رنج، دو خواهر دو دختر یکی مادرش، پر از درد و با سوک و خسته برش» و البته «ز پوشیده رویان یکی شهرناز...»، « برفتند پوشیده‌رویان دو خیل...»، «همه دخت توران پوشیده‌روی...»، «بپرده درون دختِ پوشیده‌روی...»، «سه پوشیده رخ را سه دیهیم‌جوی...»

امّا البته در داستان‌ها جزییات بیشترست. این پوشش زنان، فقط در شرایط استثنایی است که کنار می‌رود، چون در مراسم مویه و عزا. از جمله وقتی تن کشته اسفندیار به نزد مادرش کتایون می‌رسد:
«چو آگاه شد مادر و خواهران، ز ایوان برفتند با دختران، برهنه سر و پای، پُر گَرد و خاک، به تن بر همه جامه‌ها کرده چاک».

یا آن‌گاه که زنان به اسیری گرفته شده‌اند و دشمنان آنها را با این برهنگی روی و موی تحقیر کرده‌اند. همچون خواهران اسفندیار که به دست ارجاسب، در رویین دژ گرفتار شده‌اند:
«چو ارجاسپ آمد ز خَلُّخ به بلخ، همه زندگانی شد از رنج تلخ، چو ما را که پوشیده داریم روی، برهنه بیاورد ز ایوان به کوی» و این برهنگیِ سر و روی آنقدر تلخ است که می‌گویند خوشا به حال مردگان که دست‌کم کفنی دارند:
«بدین سان دو دختِ یکی پادشا، اسیریم در دست ناپارسا، برهنه سر و پای و دوش آبکش، پدر شادمان روز و شب خفته خوش، برهنه دوان بر سر انجمن، خُنُک آنک پوشد تنش را کفن»

همین گونه است وقتی افراسیاب دستور می‌دهد که چادر فرنگیس را که به سبب مرگ سیاوش پدر را نفرین می‌کند، پاره کنند: «خروشش به گوش سپهبد رسید، چو آن ناله و زار نفرین شنید، به گرسیوز بدنشان شاه گفت، که او را به کوی آورید از نهفت، ز پرده به درگه بریدش کشان، بر روزبانان مردم‌کشان، بدان تا بگیرند موی سرش، بدرّند بر بر همه چادرش»

باز در قصه بیژن و منیژه، وقتی بیژن را به چاه می‌اندازند، گرسیوز می‌رود سراغ منیژه و او را «برهنه بیک چادرا، برهنه دو پای و گشاده سرا، کشیدش دوان تا بدان چاهسار، دو دیده پر از خون و رخ جویبار»... در اینجا به ظاهر منیژه چادر را دارد اما سرش گشاده است. گویی چادر فقط تن را می‌پوشانده و نه سر را. باید خوانش‌های دیگر را هم دید و محل بررسی است. وقتی رستم می‌آید، باز منیژه سر برهنه و لرزان نزد او می‌آید:  
«منیژه خبر یافت از کاروان، یکایک بشهر اندر آمد دوان، برهنه نوان دختِ افراسیاب، بر رستم آمد دو دیده پر آب»...

پوشیدگی روی و موی زنان در شاهنامه هیچ عجیب نیست. شگفتی آنجاست که اسکندر در گردش‌های خود، پس از شهر برهمن که مردان بیشتر برهنه‌اند، به جایی می‌رسد که اینبار مردان هم، چون زنان، روی پوشیده‌اند:
«ز شهر برهمن به جایی رسید، یکی بی‌کران ژرف دریا بدید، بسان زنان مرد پوشیده‌روی، همی رفت با جامه و رنگ و بوی»
باز به شهری می‌رسد که فقط خاص زنان است و البته:
«ز چندین یکی را نبودست شوی، که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی»
جایی اسکندر از سرنوشت خود خبر می‌یابد که در راه می‌میرد و هرگز به خانه نمی‌رسد و این‌بار این «پوشیده‌رویی» حتی به زنان  مرز و بوم اسکندر هم تسرّی‌ می‌یابد:
«نه مادرت بیند نه خویشان به روم، نه پوشیده‌رویان آن مرز و بوم»

به شیرین بازگردیم. پس از مرگ و به واقع محاکمه و قتل خسرو پرویز، شیرویه شیرین را احضار می‌کند تا او هم در خصوص عملکرد خود پاسخ‌گو باشد. شیرین «چادر» سیاهش را بر تن می‌کند و به جلسه دربار می‌رود:
«چو شیرین شنید آن، کبود و سیاه، بپوشید و آمد به نزدیک شاه»
و البته از پشت پرده سخن می‌گوید:
«زن مهتر از پرده آواز داد، که ای شاه پیروز بادی و شاد»
و می‌گوید با این که بانوی ایران بوده است، هرگز کسی سایه او را هم ندیده است:
«بسی سال بانوی ایران بدم، بهر کار پشت دلیران بدم... به ایران که دید از بنه سایه‌ام؟ وگر سایه‌ی تاج و پیرایه‌ام؟» و تایید بزرگان که «به یزدان که هرگز تو را کس ندید، نه نیز از پس پرده آوا شنید» (۳)
اینجا شیرین وظایف یک همسر پادشاه را برمی‌شمرد و می‌گوید که وظایف خود را به بهترین شکل انجام داده است:
«بسه چیز باشد زنان را بهی، که باشند زیبای گاه مهی، یکی آنک باشرم و باخواستست، که جفتش بدو خانه آراستست، دگر آنک فرّخ پسر زاید او، ز شوی خجسته بیفزاید او، سه دیگر که بالا و رویش بود، به پوشیدگی نیز مویش بود» (۴)

این را می‌گوید و برای اثبات گفته خود که هرگز کسی موی او را ندیده است، چادر خود را از سر برمیدارد:
«بگفت این و بگشاد چادر ز روی، همه روی ماه و همه پشت موی... مرا از هنر موی بد در نهان، که آن را ندیدی کس اندر جهان... نه کس موی من پیش ازین دیده بود، نه از مهتران نیز بشنیده بود». و این پوشیدگی را حفظ می‌کند تا در دخمه خسرو زهر می‌خورد و می‌میرد:
«هم آنگاه زهر هلاهل بخورد، ز شیرین روانش برآورد گرد، نشسته بر شاه پوشیده‌روی، به تن بر یکی جامه کافور بوی...»

روی دیگر این پوشیدگی زنان البته تعصب و غیرت مردان است. از جمله، وقتی افراسیاب خشم خود را از منیژه بیان می‌کند:
«نبینی کزین بدهنر دخترم، چه رسوایی آمد بپیران‌سرم؟ همان نام پوشیده‌رویان من، ز پرده بگسترد بر انجمن»
اما از آن مهمتر، سخن تند خسرو انوشیروان است که به ظاهر، با احتیاط، باید ریشه در فقه زرتشتی حاکم داشته باشد:
«کسی کو کند در زنِ کس نگاه، چو خصمش بیاید به درگاه شاه، نبیند مگر چاه و دار بلند، که با دار تیرست و با چاه بند» (۵)

همین دیگر. «پس پرده‌ی او یکی دخترست...» و همه توصیفات زیبایی که پس از آن می‌آید، چنان که زال را نادیده عاشق رودابه می‌کند، نشان از آن دارد که این پوشش‌ها و در پس پرده‌نشینی‌ها، چنان که بعدها هم در عهد اسلامی، مانع نبوده است که عشق و زیبایی هم در پرده بماند. هیچ‌جا و هیچ‌گاه پری‌رو تاب مستوری نداشته است...


۱- یک روز باید رفت سراغ این پرسش فربه و مشهور که پاسخی ساده ندارد. حمله اعراب و گسترش اسلام در عهد ساسانی چه تاثیرات گوناگونی داشته است. فرایندش چه گونه بوده و فراورده‌اش. چه بندهایی را بریده و چه افزوده است. داستاوردها کدام بوده است و از دست‌رفته‌ها... نمی‌دانم که اصلاً امروز می‌توانیم این رنج حکومت دینی سی ساله را کنار بگذریم و قضاوتی نه ضرورتاً درست، که منصفانه داشته باشیم و خیلی ساده از اینجا آغاز کنیم «که گیتی سپنجست پُر آی و رو، کهن شد یکی دیگر آرند نو...»

۲- البته هیچ بعید نیست که عادات اسلامی در عهد فردوسی بر توصیفات او هم تاثیر گذاشته باشد اما به ظاهر این تاثیر ناچیزست چنان که شراب‌خواری در شاهنامه به وفور هست و دیگر موارد نامقبول در جامعه اسلامی.

۳- شیرین، بانو و یا ملکه ایران بوده است. پس این پرسش هست که زنان چگونه ‌توانسته‌اند با این پوشیدگی و در پس پرده بودگی، به مقام پادشاهی برسند؟ نمی‌دانیم که براستی به چه کیفیت بوده اما البته هیچ معمول نبوده و می‌بینیم که دوامی هم نداشته و به سالی هم نرسیده است. فردوسی در همان ابتدای پادشاهی پوران‌دخت، در نظری که، امروزه، خیلی مهربانانه نیست می‌گوید که «چو زن شاه شد کارها گشت خام». اما این را باید کمی سر و ته کرد و بر پاهایش گذاشت. واقع آنست که کارها چنان خام شده بود و دربار ساسانی دچار آشوب و پریشانی و فقر «مردان فره‌مند» شده بود که این سنت سطبر هم سستی گرفته بود.

۴- «باخواستست» کمی ابهام دارد. خواسته در شاهنامه به معنی ثروت و دارایی است و باخواسته به ظاهر یعنی باشکوه و به نظر من با منزلت. فردوسی آن را یکی همین جا و دیگر در توصیف نوروز آورده‌است که این روزها مناسبت هم دارد «به نوروز و مهر آن هم آراستست، دو جشن بزرگست و باخواستست».

۵- تصور کنید که اگر همچو حکم شداد و غلاظی در باب نگاه به زن دیگری در جامعه رایج بوده است پس آموزه و خواسته مزدک در باب زنان اشتراکی، که البته در نسبت یا مقصود واقعی آن تردید و ابهام هست، باید چه واکنشی ایجاد کرده باشد و چگونه در بین عامه مقبولیتی یافته است.

قوی سیاه، یک

باید خیلی هیجان‌زده باشم که بخواهم درباره کتابی پیش از خواندن آن مطلبی بنویسم! «قوی سیاه» از نسیم نیکولاس طالب، نویسنده لبنانی آمریکایی. کتابی در خصوص «تاثیرِ بسیارْ نامحتمل‌ها».

دوست دارم ابتدا بنویسم که در این کتاب چه می‌جویم تا بعد ببینم چه پاسخی در این کتاب به نسبت حجیم چهارصد صفحه‌ای خواهم یافت. نمی‌دانم که کتاب به فارسی ترجمه شده است یا نه، من نسخه انگلیسی آن را یافته‌ام و به ناچار کمی آهسته‌تر... پس نمی‌توانم صبر کنم!

گاهی اوقات به کتابی برمی‌خورید که انگار درست انگشت بر دغدغه‌های ذهنی شما گذاشته است. چند وقتی هست که من علاقه‌ام را به پیگیری تحلیل‌های روزانه در زمینه سیاست و اقتصاد از دست داده‌ام. اخبار را تعقیب میکنم، اما نه چندان تحلیل‌ها را. یعنی چند ایده متفاوت چون تصادف، ابطال‌پذیری و پیچیدگی در ذهنم برجسته شدند و پای چوبین استدلال‌های روزانه‌ای از این دست را در نظرم حتی سست‌تر و بی‌تمکین‌تر کردند. تحلیل‌هایی از چه دست؟ از آن نوع که من دوست دارم آن‌ها را «حاضر تحلیلی» بنامم مثل «حاضر جوابی» در گفتگوهای روزانه، همچون وعده «غذای حاضری». متخصصانی که فارغ از آنچه رخ می‌دهد، برای همه چیز و هر نوع رخداد، تحلیل دارند و آن را به خوبی ریشه‌یابی می‌کنند اما البته پس از وقوع آن. آنجا هم که اگر پیش‌بینی می‌کنند و امری رخ ندهد، یا به تاخیر افتاده است یا البته در باطن رخ داده و این ظاهر امرست که ما را فریب می‌دهد. کمی به ابتدا برگردم. 

«برگ کاهم پیش تو ای تندباد، من چه دانم که کجا خواهم فتاد». شاید کتاب «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» بود که بیش از همیشه من را به نقش تصادف در زندگی آدمی توجه داد. این که زندگی ما تا چه حدّ در دست تندباد تصادفات است. رشته دانشگاهی من، گزینه چهارم من بود. اگر گزینه سوم پذیرفته شده بودم، دانشگاهی دیگر بود، شغلی دیگر، فرصت و جایی دیگر، علایقی دیگر و زندگی دیگر... از اینجا بگیریم و این تصادفات را ببریم در سطح جامعه و تعدد ممکنات را تصور کنیم. شخصیت هیتلر چه تاثیری در قدرت‌گیری حزب نازی داشته است و از آن بیشتر در وقوع جنگ جهانی دوم و تاثیر این جنگ بر همه نسل‌ها. هیتلر ممکن بود که در جنگ جهانی اول بمیرد. آنها که برای هر «ما وقع»، ضرورت وجودی قایلند، این برداشت‌ها را البته ساده‌انگارانه می‌پندارند اما شما تاریخ معاصر را ببینید و قضاوت کنید. ما نمی‌دانیم که چه می‌شد، اما می‌دانیم که قضایا به کل متفاوت بود اگر امام یک‌سال پیشتر وفات یافته بود و منتظری جانشین او مانده بود. ایران امروز جای دیگر ایستاده بود. عقب‌تر برگردیم. شاید اگر بیماری شاه اعلام شده بود، حس همدردی عمومی، حتی سیر وقایع انقلاب را به کل عوض کرده بود. کمتر واقعه‌ای چون ظهور یک دین جدید، تاریخ را شکل می‌دهد و ببینید که تاریخ دین چه ساده می توانست اینجا و آنجا عوض شود. هیچ‌کس نمی‌داند که چه می‌توانست رخ دهد، اما البته خودمان را هم با این تحلیل‌های پسینی همیشه صادق گول نزنیم که آنچه حادث شد، غیر از این نمی‌توانست باشد. و یا این تصادفات در آینده کار نخواهند کرد. تصادف، فقط بخش کوچکی از حفره سیاه دانش نظام‌مند ماست. من از اینجا شروع میکنم تا هیمنه این توهم پیش‌بینی را بشکنم و مثل سعدی به همچو منجمی که آینده را رصد می‌کند بگویم که «تو بر اوج فلک چه دانى چیست، که ندانى که در سرایت کیست» و یا چرا سرایت اینجاست.

شما ببینید که بزرگترین وقایع چند دهه اخیر که تاثیراتی مهیب و عمیق بر همه ابعاد زندگی ما داشته است، هیچ پیش‌بینی نشده‌اند. این تصادفی نیست. چون پیش‌بینی نشده، و نمی‌شود، پس همچو تاثیرات عمیقی هم می‌گذارد. یک ماه پیش از حمله یازده سپتامبر، کدام تحلیل‌گر می‌توانست سیر وقایع بعدی را حدس بزند؟ بحران مالی جهانی هم همینطور. بهار عربی هم همینطور. در کشور ما، دوم خرداد، محنت محمودیه و ظهور ناگهانی جنبش سبز و فروکش‌ کردن آن باعث شگفتی بوده است. تحلیل‌گران البته در ظهور و نزول رخداد‌ها همیشه پاسخی دارند. اگر رخ دهد، این پتانسیل نارضایتی و یا خواست اجتماعی است و اگر رخ ندهد، هنوز این پتانسیل کافی نیست. هیچ کس نمی‌داند که هفته دیگر قیمت نفت به کدام سو می‌رود ولی وقتی بالا رفت، تاثیر ایران است و وقتی پایین آمد، تاثیر گفته وزیر نفت عربستان است و این قصه برای سالیان است که ادامه دارد. این تحلیل‌های کم‌مایه که ما هر روز با رنگ و لعابی تازه می‌خوانیم یا می‌شنویم براستی بر سواد و قوه نقد ما نمی‌افزایند که می‌کاهند اما البته عمق مطلب بسیار بیش از اینهاست. مشکل اینجاست که براستی ما نمی‌دانیم که نمی‌دانیم که چه چیزی رخ می‌دهد و نمی‌خواهیم باور کنیم که ابزارهای آشنای ما کمتر قدرت تحلیل واقعی دارند. برعکس، همواره تفسیرات و توجیهات به کار میفتد و البته همیشه بین این فرضیات متکثر سرگردان یکی هست که با آنچه رخ داده، نسبتی بیاید. به تعبیر مولانا چون درونی خیال‌اندیش که «چون دلیل آری خیالش بیش شد». ضعف این «حاضر تحلیلی» را من البته از پوپر آموخته‌ام و ملاک ابطال‌پذیری او. بر این نظریه او امروزه بسی کمان نقد کشیده‌اند اما او به ما آموخت که آن کلید جادویی که همه درها را را باز می‌کند، بیشتر از همه ذهن ما را بسته است.

من مدتهاست که فکر ‌می‌کنم که وقایع تاثیرگذار در جایی خارج از این چارچوب‌های آشنای فکری ما رخ می‌دهد، گرچه تحلیل‌گران ما خصوصاً به روی خود نمی‌آورند. آنچه در قالب‌های آشنا اتفاق می افتد، عموماً اهمیت چندانی ندارد. ما منتظر آن هستیم و برایش آمادگی داریم و کمی پایین و بالا آن را هضم می‌کنیم. سود و زیان‌ها و تکان‌های عظیم آنجاست که فرد یا جامعه توقعش را ندارد، یا توقعش را دارد و مطابق انتظارش برآورده نمی‌شود گرچه به قاعده تمامی تلاشش را کرده است که شرایط و آینده را به قدر مقدور تحلیل کند. فکر نکنم نیاز به مثال باشد. آنچه براستی تاثیرات عمده دارد در کارگاهیست که برای ما، باز به تعبیری نزدیک به آنچه مولانا می‌آورد، وجود ندارد «چون که اصل کارگاه آن نیستی است، که خلا و بی‏‌نشان است و تهی است‏... هر کجا این نیستی افزون‌تر است، کار حق و کارگاهش آن سر است‏». آنجاست که ما بیشتر غافلگیر می‌شویم و آنجاست که این اتفاقات بر زندگی ما بیشتر تاثیر می‌گذارند.

خب. این پرسش، نه پاسخ، البته در سطح شخصی پیام جدیدی ندارد جز آنچه برای قرون گفته‌اند، منفی و مثبت. از یک سو، همین که باید آنچه سعی‌ است در پیش‌بینی و برنامه‌ریزی کرد «ولی غافل مباش از دهر سرمست». براستی بازی‌های روزگار را هیچ کس نخوانده است. از سوی دیگر، پیام امیدواریست که وقتی فکر می‌کنیم که همه راه‌ها بسته است، و دقیقا جایی که دیگر چیزی به ذهنمان نمی‌رسد، «راه هست و رفته است او بارها».  

کتاب قوی سیاه، چنان که من پیشتر درباره‌اش خوانده بودم، و هم اکنون مقدمه‌اش را خوانده‌ام، به همین سوالات می‌پردازد. در آن عمیق می‌شود، ریشه‌های فلسفی آن را می‌کاود که آدمی چگونه به استدلال‌های آشنایش پناه می‌برد، ریشه‌های روانشناختی‌اش را می‌نمایاند که آدمی چگونه در موقعیت های ناشناخته هراسان می‌شود، این سوالات را صورت‌بندی می‌کند. مثال‌های تاریخی فراوان می‌آورد و می‌گوید که چگونه در این دنیایی که هر روز متنوع‌تر می‌شود و راه به موقعیت‌های جدید ناشناخته باز می‌کند، منتظر نامنتظَر باشیم. این قوهای سیاه در میان قوهای سفید آشنا. باید کتاب خوبی باشد. تا ببینیم!