شمردم همه نامه را سر به سر
پربسامدترین واژه شاهنامه کدام است؟ جداً نمیدانید؟ نامی هم از این کتاب بدانید کافی است. بله. بیشترین واژه مکرّر، «شاه» است.
در ادامه جستجوهای آماری پیشین، سراغ شاهنامه بیاییم که البته گنجنامهایست کوهپیکر و بررسی واژگان آن مرا به یاد آن دبیرِ بهرام گور انداخت، که چون گنج فرشیدورد را فهرست میکرد، به فریاد آمد که «شمارش پدیدار نامد هنوز، نویسنده را پشت برگشت کوز». اینجا نه سخن از شصت هزار واژه، چون دیوان حافظ، که ششصد هزار واژه است و من همه آن را در این بررسی آوردهام.
شاهنامه نیاز به بررسی تطبیقی ندارد اما من بین سخن فردوسی و دقیقی تفاوت گذاشتم و بعد البته آن دو را ادغام کردم تا از منظر آماری هم تصویری کلی از این نامه باستان به دست آید.
اما یک نکته و ارقامی چند تا بعد سراغ تعدادی واژه، با فهرستی کوتاه، برویم.
شاهنامه من بر اساس چاپ مسکوست با این وجود آن را جای جای با نسخه خالقی مقایسه کردهام و اشعار الحاقی کلی آن حذف شده است. همچنین عناوین داستانها، که انتساب آن به فردوسی قطعی نیست، در این بررسی نیامده است. در خصوص شیوه بررسی در نوشته پیشین توضیح مختصری دادهام.
تعداد واژگان فردوسی حدود ۵۵۵ هزار و ۶۰۰ است و در این میان ۱۷ هزار و ۱۰۰ واژه ناتکراری است که البته بسیاری از آن ترکیبِ برخی واژههای ساده است.
تعداد واژگان دقیقی حدود ۱۱ هزار و ۲۰۰ است که در این میان دو هزار و ۳۶۰ واژه ناتکراری است.
تعداد واژگان شاهنامه بر روی هم ۵۶۶ هزار و ۸۰۰ است که در این میان ۱۷ هزار و ۳۵۰ واژه ناتکراری است.
نسبت کل واژگان، تا حدودی همان نسبت ابیات است: فردوسی حدود ۴۸ هزار و ۹۰۰ بیت و دقیقی یک هزار و ۱۴ بیت. پیشتر در خصوص شهرت شصتهزار بیت بودن شاهنامه آوردهام.
پس میبینیم دقیقی که خیلی زود «برو تاختن کرد ناگاه مرگ، نهادش به سر بر یکی تیره تَرگ» فرصت و مجال چندانی نداشته تا واژه بسیار به کار گیرد اما «اگرچه نپیوست جز اندکی، ز رزم و ز بزم از هزاران یکی»، در همان «بیتی هزار» او دویست و پنجاه واژه هست که در زبان فردوسی نیست.
من واژگان دقیقی را به علّت وزن اندکی که در کل شاهنامه دارد جداگانه نمیآورم و بعد هم دامنه واژگان دقیقی محدود است و به همین دلیل محاسبه بسامد آن دقیق نیست. بهر شکل خالقی مطلق در مقاله بلندی (که پیشتر آن را معرفی کردهام اما اکنون به آن دسترسی ندارم) به شعر و واژگان او پرداخته است و من اگر بخواهم چیزی بیفزایم، آنگاه مردم میگویند که «چو قطره برِ ژرف دریا بری، به دیوانگی ماند این داوری»! آنچه من میبینم اینست که در نرخ کاربرد واژههای حماسی این دو کم و بیش یکسانند اما خب مواردی را میشود دید که مثلا فردوسی واژه «انجمن» را ده برابر بیش از دقیقی به کار میگیرد، «اندیشه» را پنج برابر بیشتر. «آفرین» را چهار برابر، «بلند» را سه برابر بیشتر. از آن سو دقیقی واژه «اندوه» را چهار برابر و «آیین» را دو برابر و نیم بیشتر از فردوسی استفاده میکند. میبینید که همچنان شاعران علایق خود را دارند. یا فردوسی واژه عربی «ایمن» را ۱۱۰ بار استفاده میکند و دقیقی هیچ. باز «آرام» بسیار در زبان فردوسی میآید و در شعر دقیقی هیچ.
اما برویم سراغ خود شاهنامه (سخن فردوسی و دقیقی). آن شاخص را یادتان هست که؟ (تعداد تکرار بین ده هزار واژه).
به ترتیب از بسامد بیشتر شروع کنیم و باز از حروف اضافه و عطف و ربط و ضمایر و برخی افعال پرکاربرد میگذریم تا به اولین واژه معنیدار مهم میرسیم که شاه است با نرخ (۷۳)، و این جدای شهریار (۱۹) پادشاه، خسرو و جهاندار (هر یک به تنهایی با نرخ ۱۰) است. پس شاهنامه اگر هم «شاهِ نامههاست» اما براستی در آمار هم شاهنامه است، به این معنی یادتان میآید، غزلیات مولانا جاننامه بود و غزلیات حافظ و سعدی دلنامه و البته دیوان سعدی را شاید دوستنامه هم بتوان خواند....
«چه باید مرا بیتو گنج و سپاه؟». از همینجا سراغ حماسه میرویم. واژه سپاه و سپه (۴۳)
«مرا این سخن بر دل آسان نبود...» واژه دل (۴۱) که شاید در شاهنامه توقع نداشته باشید.
«بیا تا جهان را به بد نسپریم...» در جایی که ایرانشهر در مرکز جهان بود... واژه جهان (۳۵)
اینجا واژه «داد» است اما حیف که بسامد آن به دلیل معانی متفاوت قابل استفاده نیست. میدانید که داد از مفاهیم کلیدی شاهنامه است.
و اما «سخن هر چه گویم، همه گفتهاند»... سخن (۲۸) و بعد ادامه میدهیم... کار (۲۷) تخت، لشکر (۲۶)، مرد (۲۳)
اینجا واژه سرای امید «ایران» است که پیش و بیش از هر نام مکان دیگر در شاهنامه تکرار شده است (۲۳). بسامد برخی مکانها را هم همینجا بیاوریم. فکر میکنید بعد از ایران نام کدام کشور است؟ توران؟ نه. یک غلط نوزده. نزدیکتر از من به من است. بله «چین» (۹). بگویم که معنی دیگر چین که «جگر پر ز خون، ابروان پر ز چین» هم در این ملحوظ است گرچه آنقدرها گسترده نیست. برخی هم فقط در جای نسبت است چون «بپوشید رویش به دیبای چین». خلاصه چین دوم است دیگر، بهانه نگیرید. سپس توران (۷) و بعد روم (۶)
واژگان را ادامه دهیم: زمین (۲۲)، جنگ، دست (۲۱)، روز (۲۰)، تاج (۱۹)، گنج، خون (۱۷)، نام، تن، رای، کنون، نزدیک (۱۶)، رنج، آب، کوه، کین (۱۵)
اینجا اولین نام خاص شخصیت داستانی ظهور میکند که برای من دور از انتظار بود و برای شما احتمالاً نه. بیشترین بسامد متعلق است به «رستم» (۱۵) حال آنکه من انتظار قطعی «بهرام» (۱۴) را داشتم. تصور کنید این همه بهرامهای شاهنامه را چه در دوره پهلوانی (چون فرزند گودرز) و حتی بیشتر در دوره تاریخی چون بهرام گور و بهرام چوبینه و شاهان ساسانی. آنقدر بهرام در عهد ساسانی نام محبوبی بوده که گاهی اوقات بیم اختلاط میرود. مثلا در قصه بهرام چوبینه میخوانید که «همیبود بندوی بسته چو یوز، به زندانِ بهرام هفتاد روز، نگهبان بندوی بهرام بود...» و بهرام اول و دوم یکی نیستند. بعد تازه بهرام در معنی ستاره آسمانی هم هست (و بسیار معدود به معنی نام خاص یک روز در ماه). در خصوص رستم باید دانست که شامل رستم فرخزاد هم میشود اما آن خوانش «رَستم» در آن وارد نشده و اصلا خیلی در شاهنامه اندک است چون «سپاس از خداوند خورشید و ماه، که رَستم ز بوزرجمهر و ز شاه». همینجا اسامی پر تکرار دیگر را بیاوریم. گیو (۸)، افراسیاب و هم پیران (۷) امّا البته پیران نام خاص و هم عام است، زال همراه با دستان (۷) و معنی دیگر دستان (و آن تنبل و مکر و دستان تو...) خیلی معدود به کار رفته و ترکیب زیردستان و آبدستان هم جدا آمده است. سیاوش و گودرز و طوس (۶) بیژن و اسفندیار (۵)، سام (۴)...
واژگان را پی بگیریم: پاسخ، آفرین، شیر، خرد، شب، جان، یزدان، خاک، شاد، دشت، گیتی، درد، یاد، زمان، گفتار، پدر. (حدود ۱۳ تا ۱۲) و اینجا میرسیم به نامه که در نام شاهنامه هست (۱۱).
از شاه تا نامه آمدیم و دیگر بس است...
نمیدانم دیگر. وقتی این را نوشتم فکر کردم که «عقده را بگشاده گیر ای منتهی، عقده سخت است بر کیسه تهی». آخر با روشهایی ازین دست، گره انبانی خالی را باز میکنم. نمیخواهم به آسانگیریهایی از این دست دامن بزنم و هم به جای آب صاف، به سراب و حباب دل خوشکنم. بعد دوباره فکر میکنم که خب تشنهی دور از آب را «خود کار چه بود در جهان؟ گرد پای حوض گشتن جاودان، قصد من آن است کاید بانگ آب، هم ببینم بر سر آب این حباب»... پس «میروم، یعنی نمیارزد بدان؟». میگویم اصلاً بروم سراغ مثنوی و آن را دفتر به دفتر تعقیب کنم، خدا را چه دیدهاید، شاید یک دفعه در این خط سیر انشای چهارده ساله به نکتهای برخوردیم، اگر فقط یک لفظ معنوی پیدا کنیم که به تدریج ظاهر میشود، یا غایب میشود، سرخوشانه خواهم خواند که «من برین دَر طالب چیز آمدم، صدر گشتم چون بدِهلیز آمدم»، باز فکر میکنم که نه، با مثنوی ازین بازیها نمیشود کرد. اینگونه فهرستها «هست دامی عامه را، تا چنان دانند متن نامه را». پس به جای این کارها «باز کن سرنامه را گردن متاب»... و دور میشد این سوال و این جواب.
خبر ندارید چه هوایی شده پکن. ولی حیف که عمر بهار اینجا یکی دو هفته بیشتر نیست. راستی بهار بیش از همه در زبان چه کسی به کار رفته بود؟ میبینید که ما واژه میشمریم و «زمانه دم ما همی بشمرد»...
جمله بر فهرست قانع گشتهایم...