قربون اون یعرب بن قحطان برم!
مجله مهرنامه، شماره 16، آبان ماه سال 90، پروندهای کوتاه دارد درباره غلامحسین مصاحب. آنجا از قول دخترش و دوستانش مطالبی خواندنی در باب آثار و بیشتر در خصوص روش، منش و دانش شخصی این ویژهمرد میخوانید. خصوصیاتی که در نسلی ویژه متجلی شد، نسلی سخت پرمایه که انگار بهترین همپوشانی عصر قدیم و جدید بود... نسل فروغی، نفیسی، قزوینی، زریاب، مینوی، زرینکوب...
در این پرونده بیشتر درباره تدوین دایرة المعارف مصاحب میخوانید اما در آن خاطرات و نقلقولهای جالب هم بسیارست.
از قول شفیعی کدکنی میخوانید که مصاحب میگفت «هر کس میخواهد وارد دایرة المعارف (مداخل یا مراجع) شود، نخست باید بمیرد!» و چرا؟ چون «اگر این باب مفتوح شود، فردا فلان سرهنگ ساواک با هفتتیرش میآید که نام مرا هم باید وارد کنید!»
میخوانید که این ریاضیدان، با هوش استثناییاش، که همه مدارج تحصیل را دو سه پله پریده است، با همه نظم، دقت، سواد و دانش حیرتانگیز خود قادر نبوده است که چراغ گاز را روشن کند! و یا حتی خاموش کند!! دخترش نقل میکند که همسرش پیش از خواب، ساعت یازده شب، چراغ گاز را روشن میکرده تا مصاحب که ساعت سه صبح برمیخاسته، تا مطالعات ریاضی خود را پی بگیرد، بتواند آب قهوه را به جوش بیاورد. بعد گاز روشن میمانده تا صبح دوباره همسرش از خوب برخیرد و آن را خاموش کند! همکار دیگرش، ابراهیم مکلّا تعریف میکند یکبار که تنها بوده و خواسته در دفتر دایرة المعارف چای دم کند، نزدیک بوده همه جا را به آتش بکشد و او به دادش رسیده است.
از سختگیریهای او. یک بار یکی از شاگردان قدیمش، که کارمند دانشسرای عالی بوده است، در پاسخ سوال مصاحب که «بچهها درس میخوانند؟» میگوید «اکثراً درس نمیخوانند» و برافروخته شدن مصاحب که «آقا، کلماتی که بر وزن افعل و تفعیل هستند، تنوین نمیگیرند»!
میخوانیم که مصاحب، با همه مشغولیت خود، که موجب شده سلمانی رفتن را هم ترک کند و کوتاه کردن موهایش را به دست همسرش بدهد، هر شب یک کتاب پلیسی میخوانده است و احتمالاً این هم، مانند شطرنج، تفریح آن ذهن ریاضیدوست بوده است.
از بگومگو و دعواهایش یا منوچهر بزرگمهر، احمد آرام، مینوی و دیگران هم ذکری هست و خب جدال بزرگان همیشه خواندنی است اما آنچه بهانه این نوشته شد.
شفیعی کدکنی میگوید که قرار نبود در دایرة المعارف هیچ شعری بیاید مگر به عنوان شاهد «عروض» یا «بدیع»، اما وقتی به مدخل منطقی رازی (که شاعری است متقدم درگذشته پیش از 380 ه.ق و بنابراین شاید سی سالی پیش از فردوسی) رسیدهاند، مصاحب سراغ کدکنی که نویسنده این مدخل بوده رفته، با خواستهای سخت غیرمصاحبوار: «دستم به دامنتون! اجازه بدهید که شعر «یک موی بدزدیدم از دو زلفت» را با ترجمه عربی آن اضافه کنیم» چرا که از آن خاطره خیلی خوبی در نوجوانی داشته است.
این شعر کوتاه البته خواندنی است و مثل همه شعرهای کهن، برای دلهای قدیمی، ساده و دلنشین. خاطرم میآید، بار اول که آن را دیدم، تشبیه ساده آن، به دلیل نام منصور، برایم مبهم ماند و اینجا بود که دوباره دقت کردم. گفتم آن را اینجا بیاورم:
«یک موی بدزدیدم از دو زلفت، چون زلف زدی ای صنم به شانه
چونانْش به سختی همی کشیدم، چون مور که گندم کشد به خانه
با موی، به خانه شدم، پدر گفت: منصور کدام است از این دوگانه؟»
شاعر، جدای دزدیدن آن طره موی معشوق، به لاغری و ضعف خود اشاره دارد، (لیک میل عاشقان لاغر کند...) که یک موی را هم به سختی به خانه میکشد و چون به خانه میرسد، پدرش، از شدت باریکی و نحیفی او میپرسد که منصور کدام یک از شماست؟! منصور، نام خود «منصور منطقی رازی» است.
برگردان عربی شعر متعلق است به بدیعالزمان همدانی که همعصر منطقی رازی بود و گویند این سه بیت را هم فیالبداهه و در حضور و به خواست صاحب بن عبّاد ترجمه کرد (۱):
«سَرَقتُ مِن طُرَّته شَعرَةً، حینَ غدا یمشطها بالمشاط
ثُمَّ تَدَلَّحْتُ بها مُثقلاً، تَدَلُّح النملِ بحبِّ الحِناط
قال ابی: مَن ولدی مِنکما؟ کلاکُما یَدخُل سَمَّ الخیاط...»
تفاوت در برگردان خیلی اندک است. پدر میپرسد: چون هر دو شما از سوراخ سوزن رد میشوید، پس کدام یک فرزند منید؟ انصافاً لطفی کهن دارد این ابیات هزارساله...
شفیعی کدکنی میگوید، مصاحب، که خود «ضرّابخانه لغت» داشت و برای ساخت و ترویج معادلهای فارسی لغات بیگانه، کوششهای بزرگ، جمعی، روشمند و مستمرّ کرده بود، قدرت تصریفی زبان عربی را میستود، و تصور کنید در محیط نه چندان عربیدوستی آن روزها، «گاه به شوخی و جدی میگفت: «قربون اون یعرب بن قحطان برم!» (۲)...
یادش گرامی باد. من را به یاد کتابخانه مرجع دانشگاه شریف انداخت و دایرة المعارف او که همیشه روی میز بود.
۱- میدانید که این صاحب بن عباد هم پدیده عجیبی بود، وزیر دیلیمان ایران، بسیار فاضل، ادیب و نقاد، دانشدوست و عالمپرور، اما سخت شیفته ادب و فرهنگ عربی، تا جایی که کارش به دشمنی به میراث ایرانی رسیده بود چنان که یکبار شاعری که در فضل عجمان سخن گفته بود را برای همیشه از محفل خود بیرون کرد و اگر راست باشد، از قولش گفتهاند که به آینه نمینگرد تا عجمی نبیند آنقدر عاشق سجع عربی بود که حکمش در عزل قاضی قم مشهورست «ایها القاضی بقم، قد عزلناک فقُم»... شما بداقبالیهای زبان فارسی را در آن عهد ببینید و هم جانسختی آن را که «به رغم» همچو محیط غالب فرهنگی، چه محصولاتی را در آن تاریخ آفریده است. دیگر این که میبینیم بیش از قدرت سیاسی، که مثلاً محمود غزنوی حامی و پیرو سرسخت خلیفه و سلطه فرهنگی بغداد بوده است، این وزیران و فرهیختگان عهد بودهاند که اینگونه عربیمابی را تبلیغ و تقویت میکردهاند چنان که رسایل دیوانی، مکاتبات و محاسبات، توسط وزیران، و نه به دستور شاهان، از فارسی به عربی برمیگشت، یا در غرب ایران که خاندان آل بویه با هدف ارتقای استقلال و اقتدار ایران برخاستند و کوششها کردند و کامیابی هم داشتند، باز وزیری چنان مستهلک و مستحیل در فرهنگ عربی بود که مجالی به رشد زبان نیاکان نمیداد... این بحثی درازدامن است اما یک نکته بدیهی هم دارد که فرهنگ و زبان عربی آنقدر عمق، غنا و جذابیت داشته که اینگونه دل بسیاری از فرهیختگان پارسیگوی را برای نسلها برده است، حتی شاخصترین نمایندگان و برکشندگان زبان آن را. از «دهان پر از عربی» حافظ، تا «پارسی گویم گرچه تازی خوشترست» مولانا و فخر «تازیدانی» سعدی در بغداد... البته این بحثی است مستعدّ خطر و سقوط! «بر کنار بامی ای مست مدام...»
۲- یعرب بن قحطان را نمیشناسید؟ يعرب پسر قحطان پسر عابر پسر شالخ پسر قينان پسر أرفخشذ پسر سام پسر نوح... نشانیاش را تا نوح دادم و نوح را هم میشناسید دیگر، البته نه از نوع شناختی که مولانا میگفت: «گر کسی گوید که دانی نوح را؟ آن رسول حق و نور روح را؟... تو بگویی من چه دانم نوح را؟ همچو اویی داند او را ای فتی...». گذشته از این حرفها، اعراب قدیم، یعرب را نیای خود میدانستند و معتقد بودند که زبان عربی از او به میراث مانده است و همین مقصود مصاحب بوده است.
جمله بر فهرست قانع گشتهایم...