رستم و رویینه‌تن اسفندیار

«این که در شهنامه‌ها آورده‌اند، رستم و رویینه‌تن اسفندیار، تا بدانند این خداوندان مُلک، کز بسی خلقست دنیا یادگار...» اما البته در شهنامه‌ها، که در عهد سعدی بیش از یکی بوده، بسیار داستان آورده‌اند. چرا سعدی و بسیاری دیگر حتی تا زمان ما، پیش و بیش از همه یاد رستم و اسفندیار می‌کنند؟

چه عناصری این «کهن گشته داستان» را که کم و بیش در در میانه‌ی این نامه‌ی شهریار جای گرفته است، این‌گونه به اوج همه داستان‌های شاهنامه می‌برد؟ خب در این خصوص که کتاب‌ها نوشته‌اند، اما شاید بتوان برخی از آن‌ها را فهرست‌وار آورد و هم به این بهانه از شاهنامه خواند.

میان جهان این دو یل را چه بود؟
آن چه از ریشه این رویارویی و جوانب پنهان این دشمنی به ایجاز تمام به زبان می‌آید. تلخی‌های قدیمی، چون طعن زال بر لهراسب وقتی تاج از کیخسرو می‌گیرد «پدرم آن دلیر گرانمایه مرد، ز ننگ اندران انجمن خاک خورد، که لهراسپ را شاه بایست خواند»... و اینک طعن اسفندیار بر زال «که دستانِ بدگوهر دیوزاد، به گیتی فزونی ندارد نژاد، پذیرفت سامش ز بی‌بچگی، ز نادانی و دیوی و غرچگی»... مهمتر شاید اختلاف دینی این دو و این که به ظاهر رستم و زابلستان هرگز از آیین کهن خود بازنگشته‌اند و دین بهی را نپذیرفته‌اند «چه نازی بدین تاج گشتاسبی؟ بدین تازه آیین لهراسبی؟» و شاید از این روست که در جنگ‌های گشتاسپ و ارجاسپ هم شرکتی نداشته‌اند چنان که رستم به جوشن کارزار خود می‌گوید «...برآسودی از جنگ یک روزگار، کنون کار پیش آمدت سخت باش، به هر جای، پیراهنِ بخت باش» و این که پهلوانی دینی اکنون در مقابل پهلوانی ملی ایستاده است.

همی دور مانی ز رسم کَهُن
تضادی را می‌توان دید بین آیین کهن و نو. آیین نو که دیگر منشورهای قدیمی را هم به رسمیت نمی‌شناسد. شاید آن را بتوان به ظهور تمرکز قدرت و پایان عهد ملوک الطوایفی و پهلوانی تعبیر کرد، که البته در عهد بهمن اسفندیار به نتیجه می‌رسد. اینست که گشتاسپ در حق رستم می‌گوید که «به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن، که او تاج نو دارد و ما کهن» و یا زال به سیمرغ می‌گوید که اسفندیار «نجوید همی کشور و تاج و تخت، بر و بار خواهد همی با درخت» و می‌خواهد که به تمامی آیین جدیدی پی ریزد. این خطاب رستم را به اسفندیار ببینید «بدو گفت رستم که ای پهلوان، نوآیین و نوساز و فرّخ جوان»و یا سخنان رستم به پرده‌سرای اسفندیار که در آن عهد شاهان گذشته را می‌ستاید... 

پراندیشه شد جان مرد کهن...
آن کشاکش‌های روحی قهرمانان که براستی بی‌نظیر است و موارد آن در شاهنامه معدود. مثل رستم که «و گر من دهم دست بند ورا، وگر سرفرازم گزند ورا، دو کارست هر دو به نفرین و بد، گزاینده رسمی، نو آیین و بد». همین‌طور است از آنِ اسفندیار که «و زین بستگی من جگر خسته‌ام، به پیش تو اندر، کمر بسته‌ام... ولیکن ز فرمان شاه جهان، نپیچم روان آشکار و نهان»

از آرایش بندگی گشته‌ای
تقابل بین پادشاهی و سرداری... خطاب اسفندیار به رستم که تو «بزرگی ز شاهان من یافتی، چو در بندگی تیز بشتافتی» و پاسخ او که این پادشاهی هم از من است «گر از یال کاوس خون آمدی، ز پشتش سیاوخش چون آمدی؟ و زو شاه کیخسرو پاک و راد، که لهراسپ را تاج بر سر نهاد، چه نازی بدین تاج گشتاسپی؟...»

تو آنی که گفتی که رویین تنم...
قصه رویین‌تنی اسفندیار و آن چالشی که این ویژگی او در این داستان و حتی خود داستان‌پرداز برانگیخته که آن را چگونه باید فهمید و روایت کرد... گفتار ابتدایی رستم به اسفندیار که این رویین تنی را به سخره می‌گیرد «تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای، به گفتار ایشان بگِرویده‌ای، که تیغ دلیران بر اسفندیار، به آوردگه بر، نیاید به کار» اما بعد آن جا که به زال می‌گوید «نبُرّد همی جوشن اندر برش، نه آن پاره‌ی پرنیان بر سرش...»

که چندین بگویی تو از کارِ بند؟
قصه نام و ننگ. تقابل آیین‌ها و ارزش‌های پهلوانی با وظایف بندگی و خدمتگزاری. «بدو گفت رستم گر آوازِ بند، نبودی دل من نگشتی نژند، مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ، وگر بازمانم به جایی ز جنگ»... اما این خاصّ رستم است. پیشتر، شاید در موقعیتی یکسان، اسفندیار هم دست به بند داده بود. سیمرغ هم به رستم می‌گوید که در مقابل اسفندیار «اگر سر بجا آوری نیست عار»...

همانست رستم که دانی همی
شخصیت‌پردازی قهرمانان داستان که البته پیشتر صورت گرفته چنان که خلق و خوی این دو و حتی اطرافیان آن‌ها به خوبی آشنای خواننده است. به تعبیر خالقی مطلق، آن حیثیت‌پرستی رستم که «شوم باز گویم به اسفندیار، کجا کارِ ما را گرفتست خوار» و سخنان چندباره او به اسفندیار که «وزین نرم گفتن مرا کاهش است..» و باز « همی خوار داری تو گفتارِ من»... و آن قانون‌گرایی یا وظیفه‌پرستی اسفندیار که خواسته یا ناخواسته «بمانم چنین هم به فرمان شاه» و «پدر شهریارست و من کهترم، زفرمان او یک زمان نگذرم» و باز «چگونه کشم سر ز فرمان شاه؟ چگونه گذارم چنین پیشگاه؟»...

مرا گویی از راه یزدان بگرد؟
دیگر آن نقش مذهب و آمیختگی او با پادشاهی و حکومت که از زمان گشتاسپ آغاز می‌شود. سخنان اسفندیار: «چنین داد پاسخ ورا نامدار، که گر من بپیچم سر از شهریار، بدین گیتی‌ اندر نکوهش بود، همان پیش یزدان پژوهش بود» و باز در پاسخ به پشوتن « همی خوب داری چنین راه را؟ خرد را و آزردن شاه را؟ همه رنج و تیمار ما باد گشت، همان دین زردشت بیداد گشت، که گوید که هر کو ز فرمان شاه؟ بپیچد به دوزخ بود جایگاه؟»...

دو گردن‌فرازیم، پیر و جوان
باز قصه تقابل مشهور پیر و جوان. آنجا که رستم به او می‌گوید «تو یکتا دلی و ندیده جهان» و «ترا سال برنامد از روزگار» و «جهان را به چشم جوانی مبین» و باز «مکن شهریارا، جوانی مکن..» و  سخنان اسفندیار «که پیر فریبنده کانا بُود، وگر چند پیروز و دانا بود» و اینکه رستم «جوانی همی سازد از خویشتن، ز سالش همانا نیامد شکن»...

به گشتاسپ بادا سرانجام بد
دیگر تضاد کامل روایات ملی در خصوص گشتاسپ، این پادشاه حامی زرتشت و گستراننده دین بهی با روایات دینی و اوستایی. چهره گشتاسپ که گام به گام تخریب می‌شود. از آن سخنان بلند رستم در ابتدا که «خُنُک شاه گشتاسپ، آن نامدار، کجا پور دارد چو اسفندیار» تا نگرانی‌های او که «بد آید ز گشتاسپ انجام من» تا نقدهای صریح که «تو یکتادلی و ندیده جهان، جهان‌بان به مرگ تو کوشد نهان، که گشتاسپ از رویِ بخت، نیابد همی سیری از تاج و تخت» تا آن پایان که اسفندیار به زبان می‌آید «که بر من ز گشتاسپ آمد ستم» و آن نکوهش بزرگان ایران که ز آزرم گشتاسپ شستند چشم و «به آواز گفتند کای شوربخت، چو اسفندیاری تو از بهر تخت، به زابل فرستی به کُشتن دهی، تو بر گاه تاج مِهی برنهی؟»...

بر آن کار سیمرغ بُد رهنمای
قصه سیمرغ که گرچه رستم را از جنگ با اسفندیار پرهیز می‌دهد اما راه چاره را به او می‌آموزد. شاید از این رو که خود هم کینه اسفندیار به دل دارد که جفت او و فرزندانش را، در هفت‌خوان، کشته است؟ «بپرهیزی از وی، نباشد شگفت، مرا از خود اندازه باید گرفت، که آن جفت من، مرغِ با دستگاه، به دستان و شمشیر کردش تباه»

چنین بر بلا کامرانی مکن..
بیش از همه البته ساخت تراژیک قصه است و برخورد اجتناب‌ناپذیر دو قهرمان محبوب... که فروسی آن را در درآمد داستان آورده «چو از ابر بینم همی باد و نم، ندانم که نرگس چرا شد دژم» قصه باد و نم، آه و اشک.

ز بلبل شنیدم یکی داستان، که برخواند از گفته‌ی باستان
و بالاخره ریشه‌های این داستان باستان... و این که فردوسی این داستان را نه از موبد و دهقان بلکه از بلبل نقل می‌کند. آیا چنان‌که گمانه زده‌اند بلبل اسم خاص یا شاید لقبی بوده برای گویندگان و حماسه‌خوانان؟ از منابع شفاهی نویسندگان شاهنامه منثور؟ و از این رو این داستان چنین به روایت مردمی و نه مذهبی نزدیک است؟ و البته بحث‌های جدید که آیا ردّ پای افسانه‌های غیر ایرانی در این داستان هست یا نیست. جدالهای غیرمستقیم مهرداد بهار از یک‌سو و خالقی مطلق و امیدسالار از سوی دیگر البته مشهورست.

چه ماند؟ بسیار. در خصوص آن درآمد درخشان و زبان رمزآلود آن، زبان فاخر و شاعرانه و موسیقی برخی ابیات که یوسفی آن را کاویده است. خب. به بیتی از همین داستان ختم کنیم، با مضمونی یک‌سان با آن شعر آغازین از سعدی، گرچه سرنوشت و سفر همین بیت در آفاق عالم، و هم در نسخ شاهنامه، خود پستی جداگانه می‌طلبد: «جهان یادگارست و ما رفتنی، به گیتی نماند بجز مردمی»

منعم مکن ز لیدی گاگا، ای مفتی زمان...

امروز خواندم که برخی آثار لیدی گاگا، خواننده پاپ، در چین ممنوع شده است. بی بی سی می‌گوید که وزارت فرهنگ چین، برخی از این ترانه‌ها را مخلّ امنیت فرهنگی جامعه دانسته است. چه جملات آشنایی.

لیدی گاگا را شاید بشناسید. من هم چندان نمی‌شناسم. فقط میدانم پدیده‌‌یِ ورپریده‌ایست. من البته یکی دو کارش را دوست دارم، به شرطی که فقط بشنوید و نبینید. اینجا باید حتماً به قسمِ گوش راضی بود و آرزوی دیدن نکرد. کاری نداریم! این لیدی گاگا که تقریباً همه کام و کارش هم از خلاف آمدِ عادت دیگر هنرمندان است، عجیب در چین محبوب است. این محبوبیت وقتی به نظر من آمد که یکی از همکاران چینی به مزاح گفت که پیشترها در چین رسم بود می‌گفتند که oh my god و امروزه می‌گویند که oh my lady gaga. بعد دیدم که براستی در چت‌ها، و چقدر این چینی‌ها چت را دوست دارند، omlg جای omg را گرفته است  و بعد هم کاریکاتوری از آن درآمد. (۱) خب در کشوری که خدا نیست، و لیدی گاگا هست، این نباید خیلی عجیب باشد.

بازار لیدی گاگا داغ است (یا بود... محبوبیت مثل منحنی بورس بالا پایین می‌رود). در سی‌دی فروشی‌ها، کی‌تی‌وی‌ها و البته موسیقی درخواستی از رادیو موزیک‌های به زبان انگلیسی در پکن. در مسابقات خواندن یا رقص ترانه‌های پاپ در تلویزیون، اگر داوران کسی را به لیدی گاگا تشبیه کنند، دیگر تشویق حاضران به آسمان می‌رسد. تعدادی از خوانندگان چینی هم البته از او، چه در اجرا و چه حتی در نام، تقلید کرده‌اند که خب دوستداران خود را دارند...

راز این محبوبیت چیست؟ بیشتر گفته‌اند که براستی هیئت و چهره عروسکی اوست که اینجا و همه جا، به مذاق چینی‌ها خوش می‌آید. برخی گفته‌اند که موسیقی‌اش ساده است و قابل ارتباط. یعنی چه؟ به ظاهر آن الفاظ که نه، اصواتی که برمی‌آورد، با نسل جوان یا نوجوان چین که نمی‌تواند آن متن‌ها را بخواند اما می‌تواند آن صداها را دربیاورد حس خوبی می‌دهد و شوق و هیجانی ایجاد می‌کند. خب اگر از صورت و صدا بگذریم چه می‌ماند؟ آن مُدِ لباس و غرابت پوشش و آرایش که باز در چین و جامعه‌ی جوانِ بسیار تنوع‌طلبش جذابیت دارد. پس اگر بخواهیم جمع‌بندی کنیم باید بگوییم که نمی‌دانیم و این راز همچنان سربسته می‌ماند تا شاید یک روز نادر طالب زاده از آن رازگشایی کند.

خب چرا وزارت فرهنگ چین همچو کاری می‌کند؟ به ظاهر گفته‌اند متن غیراخلاقی ترانه‌ها. نمونه‌هایی هم آورده‌اند که اشعارش بنیاد خانواده را تهدید می‌کند و راست و مستقیم مخالف تعلیمات کنفوسیوس است. جای تحقیق باقیست اما خاطر شما هر چقدر هم عزیز باشد، از من توقع ندارید که بروم اشعار لیدی گاگا را بخوانم و تحلیل کنم. این یکی را معذور داریدم که پایم در گلست. اما به نظر من، مشکل همین محبوبیت است که سرِ نخش و جهت فردای آن دست وزارت فرهنگ نیست. برای نمونه این مونتاژ بامزه‌ را ببینید که کاربران چینی ساخته‌اند و در آن سربازان ارتش سرخ چین، به جای اپرای خلقی میهنی، «پوکر فیس» لیدی گاگا را می‌خوانند. به قاعده همچو چیزی از چشم وزارت فرهنگ چین دور نمی‌ماند.

۱- البته تحقیقات بنیاد گاگاپژوهی بعدها ثابت کرد که این عبارت اولین بار در سریالی آمریکایی استفاده شده که در آن‌جا پسری به دوست دخترش، مطمئن نیستم نامزد بودند یا نه، می‌گوید که «او مای لیدی گاگا، تو واقعاً خیلی باهوشی!» البته آن جا پاسخ دختر جالب‌تر است که میگوید «زود حرفت رو پس بگیر، من خوشگلم!»... ببین کار وبلاگ ما به کجا کشیده! چکار کنیم دیگر. قصه‌های امروز چین، تا آن‌جا که به تورِ منِ چینی‌ندان می‌افتد، همین‌هاست. یاد نظامی می‌افتم در مقدمه لیلی و مجنون که می‌نالید فضای این داستان (برخلاف قصه خسرو و شیرین)، مثل فضای چین این روزها برای من، تنگ و تاریک است و چندان نکته گفتنی ندارد «گفتم سخن تو هست بر جای، ای آینه روی آهنین رای، لیکن چه کنم هوا دو رنگست، اندیشه فراخ و سینه تنگست، دهلیز فسانه چون بود تنگ، گردد سخن از شد آمدن لنگ، در مرحله‌ای که ره ندانم، پیداست که نکته چند رانم»...