حقیقت اینه که این پکن پکن که میگن انصافاً جای بدی نیست ولی خب آدم گاهی درش خیلی غریب می‌مونه... 

چندی پیش در فرودگاه شانگهای، چمدان کوچک سفری‌ام، درست پیش از سوار شدن به هواپیما گم شد! جایی که آدم هم بخواهد چیزی را گم کند نمی‌شود. (1) این مواقع آدم همیشه سریع در ذهنش مرور می‌کند که چه داشته و نداشته و من آه از نهادم برآمد وقتی یاد دو کتاب خالقی مطلق افتادم که یکی را در همین سفر به پایان برده بودم و دیگری را که می‌خواستم آغاز کنم... خب حالا در این بلاد غریب، این کتاب‌ها را از کجا پیدا کنم؟ اما خب به زبان شاهنامه «یزدان سپاس، که رفتیم و ایمن شدیم از هراس» چون بعد پیدا شد! با این بهانه عجیب از خالقی مطلق بگویم که آثارش مصداق این بیت فردوسی است که «اگر دانشی مرد رانَد سخن، تو بشنو که دانش نگردد کهن..».

هنوز همراه شاهنامه، برای من یافتن آثار و مقالات دکتر جلال خالقی مطلق، چنان بود که رسیدنِ «تشنه بر آب، وگر سبزه‌ی تیره بر آفتاب» و این البته جدای کارِ کارستان اوست در تصحیح شاهنامه با آن دقت ویژه و ثبت تمامی اشتراکات و اختلافات پانزده نسخه قدیمی همراه با ترجمه بنداری... البته آثار پژوهشی خوب در خصوص شاهنامه کم نیست اما باید با روش قصه‌گویی، کلّی‌پردازی، ردیف‌سازی سریالی شواهد به شیوه فرهنگ لغات، پراکنده‌گویی‌ها و خصوصاً دلخواه‌گزینی‌ها در خصوص شواهد مشکوک و الحاقی (و به ناچار تناقض‌گویی‌ها بسته به موضوع بحث) در بسیاری آثار انبوه مرتبط با شاهنامه آشنا باشید تا وقتی با کارهای خالقی مطلق روبرو می‌شوید نه از دانش و پژوهش گسترده که از روش و بینش روشن و سرراست او به ناگهان حیرت کنید و ببینید که انگار این‌گونه هم می‌توان تحقیق کرد و نوشت. روشی که به نظر بیشتر متاثر از نولدکه و محققان غربی است تا سنت تحقیقی همزبانان فردوسی.

من زرین‌کوب را خیلی دوست داشته‌ام اما یادم نمی‌رود یک اظهار نظر نه خیلی مهربانانه او وقتی بین جایگاه مصححان و محققان فاصله می‌گذارد. باید خالقی مطلق را دید که چطور تحقیق و تصحیحِ متن دست در دست هم پیش می‌روند و بهم یاری می‌رسانند و از آن سو محققانی که بدون دغدغه‌های متن و نسخه‌شناسی، هر خوانشی را که مطابق ذوق یا محور تحقیقی آنهاست برمی‌گزینند و یا حتی متنی افزوده را اعتبار می‌دهند و در جای دیگر می‌افکنند. کمتر مقاله‌ای است که از خالقی مطلق بخوانید که یا در آن نکته بدیعی نباشد، یا مشکلی را نگشاید یا از منظری نو به موضوع بحث نوری نیفکند یا نکته‌ای بدیهی را متزلزل نکند. باز جالب است که مقالات هر دو کتاب اخیر او «سخن‌های دیرینه» و «گلِ رنجهای کهن» با کوشش علی دهباشی جمع آوری و منتشر شده است و خود او در این خصوص چندان تلاشی نشان نداده است. اینجا هم البته قصد معرفی آثار نیست، مختصری از آنچه علاقمندان به این مباحث می‌توانند در این دو سه کتاب اخیر او بیابند...

ابتدا با جستار صد صفحه‌ای او آغاز کنیم به نام «از شاهنامه تا خداینامه» که در تارنمای نوف به صورت اینترنتی منتشر شد، در دسترس عمومی علاقمندان. پژوهشی است براستی پردامنه و بی‌نظیر، اما همچنان بسیار موجز و پرمغز در شناخت و کاوش منابع شاهنامه. آنجا می‌بینید که یک روش منسجم چگونه رگه رگه و پاره پاره شواهد را از این سو و آن سو، از منابع فارسی، پهلوی و عربی بی‌واسطه یا غیر مستقیم جمع می‌آورد و همه را در تصویری بزرگ کنار هم می‌نشاند. استفاده از نمودارها برای توضیح بهتر تبارشناسی این مآخذ در دیگر آثار تحقیقی فارسی چندان سابقه ندارد و باز نشان از روش و بینش دقیق او می‌دهد.

از کتاب «سخن‌های دیرینه» دو مقاله «یکی مهتری بود گردن‌فراز» و هم «جوان بود و از گوهر پهلوان» باز نمونه حیرت‌انگیزی است از وسعت و دقّت پژوهش در پی یافتن هویت فردی که فردوسی در دیباچه شاهنامه فقط از او چند نشانی کلی داده است، از جمله مهتری بود گردن‌فراز، جوان، از گوهرِ پهلوان، و البته اشاره به سرانجام مبهم او که «نه زو زنده بینم نه مرده نشان، به دست نهنگان مردم‌کُشان». خالقی چنان در کالبد شکافی این اشارات کامیاب بوده که دیگر نویسندگان زندگینامه فردوسی، در آثار بعد همه به او استناد کرده‌اند. (2)

مقاله بلند «ایران در گذشت روزگاران» دقیق و سرراست به موضوعی پرداخته که سوال و دغدغه بسیاری از ایرانیان است از محققین و غیر آن. یعنی ردّپای نام «ایران» در تاریخ از قدیمترین اعصار و آثار مکتوب تا امروز. باز این از آن جمله مقالاتی است، که امروزه چون مرجعی به کار می‌آید. این البته محور پژوهش است وگرنه لطایف مندرج در آن بسیار است از جمله انعکاس فخرفروشی‌ها و مباحثات برتری قومی یا نژادی بین ایرانیان و معارضان آنها از جمله اعراب و ترک‌های مسلط در برخی ادوار تاریخی...

مقاله «اهمیت و خطر مآخذ جانبی در تصحیح شاهنامه» البته بسیار تخصصی است که از همچو مصححی هم توقع می‌رود اما این مقاله در کنار چندین مقاله دیگر در کتاب «گل رنجهای کهن» به شکلی غیرمستقیم به یک سوال اساسی و همیشگی می‌پردازد و آن اینکه آیا بخش‌هایی از شاهنامه گم شده است؟ پاسخ خالقی مطلق آنست که نه، مگر سخن از ابیاتی معدود باشد. (3)

مقاله بلند «بار و آیین آن در ایران» به تشریفات باردهی و بارخواهی در ایران از زمان هخامنشیان تا عصر قاجار می‌پردازد. یکی از بهترین و مفیدترین مقالاتی است که این اواخر خوانده‌ام و خصوصا تاثیر آن را در بازخوانی دوم شاهنامه دیدم که یا معمایی را حل می‌کند یا به آن رنگ و رویی دیگر می‌دهد. تصور کنید وقتی فریدون به کاخ ضحاک می‌رسد «به اسپ اندرآمد به کاخ بزرگ، جهان ناسپرده جوان سُتُرگ» وقتی به تمامی معنی را می‌رساند که بدانیم هرگز کسی نمی‌توانسته به بارگاه با اسب وارد شود و این مراسم در شاهنامه هم انعکاس فراوان دارد (و در این خصوص خالقی مثال‌های جالبی از تاریخ می‌آورد) و فریدون که با اسب به کاخ ضحاک می‌آید، اینگونه عهد او را پایان یافته اعلام می‌کند.

در یکی دو مقاله که به فن داستان سرایی فردوسی پرداخته، خصوصاً برخی درآمدها و خطبات داستان‌ها را تحلیل کرده و ارتباط ظریف آن‌ها را با خود داستان‌ها نموده است. این درآمدها پیشتر چون قطعاتی تغزلی، یا وصف حال شاعر یا قطعاتی حکمت‌آمیز و کمتر مرتبط با داستانی که پس از آن می‌آید تلقی می‌شده است.

مقاله بلند «نگاهی به هزار بیت دقیقی و سنجشی با سخن فردوسی» پاسخی است به کنجکاوی ناگزیر هر علاقمند شاهنامه که در میان کتاب به ناگهان به هزار بیت دقیقی برمی‌خورد و دوست دارد، و تلاش می‌کند، که تفاوت کار او را با سخن فردوسی بهتر دریابد بویژه که فردوسی خود از خواننده می‌خواهد از این تفاوت آشکار بی‌تفاوت نگذرد: «دو گوهر بُد این با دو گوهرفروش، کنون شاه دارد به گفتار گوش، سخن چون بدین گونه بایدت گفت، مگو و مکن طبع با رنج جفت..».

«نظری درباره هویت مادر سیاوش» که در آن احتمال اینکه سودابه، در صورت ابتدایی اسطوره، مادر خود سیاوش بوده باشد و چون عشق بین مادر و فرزند مقبول نبوده در صورت‌های نوین داستان برای سیاوش مادری گمنام ساخته باشند البته نظری انقلابی است که باید برای آنان که دل به روانشناسی اسطوره‌ها دارند بسیار نکته داشته باشد. سجاد آیدانلو هم در مقاله‌ای به این نظر خالقی مطلق اشاره کرده اما خود به نظر دیگری رسیده حاکی از این که مادر سیاوش در شکل ابتدایی اسطوره از پریان بوده است که خویشکاری یا کارکرد خود را در تولد سیاوش به پایان برده و ناپدید شده است. به نظرم این فرضیه اخیر با شواهد همراهش بیشتر قابل تامل است اما توجه به این که اسطوره‌ای در پس پشت مادر سیاوش گم یا پنهان شده به خودی خود اهمیتی دیگر دارد.

از کتاب «گل رنجهای کهن»، دو مقاله به «معرفی قطعات الحاقی شاهنامه» می‌پردازد که اهمیت و هم جذابیت آن پنهان نیست. برای علاقمند شاهنامه، چه چیزی مهمتر و ابتدایی‌تر از این که اصل سخن فردوسی را بیابد و هم به نوع ابیات افزوده بر شاهنامه توجه کند و انگیزه متنوع نهان در پشت این الحاقات را جستجو کند؟ خالقی مواردی را نشان می‌دهد که هر پانزده نسخه او و حتی ترجمه بنداری شامل این ابیات هستند و با این وجود او اثبات میکند که این قطعه الحاقی است. اینجاست که باید گفت این شجاعت «هم نتیجه دانش است، کی گزافه بر چنین تختی نشست؟». در پایان یکی از همین مقالات، این جمله‌اش به دلم نشست که می‌گوید مصححی که به این نکات توجه نکند «کیکاوس را در مازندران می‌گذارد و دیو سپید را به ایران می‌آورد». از جمله الحاقات مشهور، قصه ازدواج سیاوش با جریره و زاده شدن فرود، یا داستان مشهور رفتن رستم به کوه سپند و کشتن پیل سپید. در این میان هوشمندی و گاهی اوقات قدرت توصیفی این شاعران قطعات الحاقی هم مایه شگفتی است که چگونه قطعه‌ای را به ظرافت در میانه متنی دیگر پیوند زده‌اند. باز بگوییم در این میان برخی ابیات زیبا هم که از شاهنامه دانسته می‌شد از این متن خارج می‌شود... از جمله چنین ابیاتی در قصه زال که «همی بوی مهر آمد از باد اوی، به دل راحت آمد هم از یاد اوی... به بدمهری من روانم مسوز، به من باز بخش و دلم برفروز»..

مقاله «ببر بیان» به رویین تنی و گونه‌های آن می‌پردازد. شما هر کتاب شرح شاهنامه یا واژه‌نامک را باز کنید ببر بیان را از پوست ببر یا پلنگ می‌دانند و چرا ندانند؟ حتی فردوسی هم در کلام خود، از زبان پیران، این را آورده است که رستم «یکی جامه دارد ز چرم پلنگ، بپوشد بَر و اندر آید بجنگ، همی نام ببر بیان خواندش، ز خفتان و جوشن فزون داندش»... حتی خارج از شاهنامه و ادب پارسی، در قصه مکشوف رستم به زبان سغدی می‌بینیم «رستم از خواب برخاست، در حال جامه‌ی پوست پلنگ پوشید، ترکش‌دان بربست، بر رخش سوار شد...» اما این برای خالقی کافی نیست. تحقیقات دور و درازی می‌کند و نشان می‌دهد که این موجود به واقع اژدهایی بوده رویین تن که سام بر او، به شیوه‌ای خاص، غلبه کرده و پوستش را کنده است. از این جا برخی خواص رویین‌تنی ببر بیان روشن می‌شود که «نسوزد در آتش، نه از آب تر، شود چون بپوشد برآیدش پر» و همچنین فرضیه‌ دیگری هم برای آن نقش اژدها بر پرچم رستم و خاندان او شکل می‌گیرد (مهرداد بهار ریشه را در خاندان مادری رستم، رودابه و مهراب دانسته بود که از نسل ضحاکند و کویاجی هم برای آن ریشه‌ای چینی سکایی قایل بود. من البته هنوز در پی ریشه‌ی چینی خاندان رستم، خواندن کتیبه‌های چینی بر پوست لاک‌پشت‌های عهد شیان را به پایان نبرده‌ام!)

«یکی داستانی است پر آب چشم» بررسی تطبیقی موضوع نبرد پدر و پسر در ادبیات جهان است و خصوصا موارد جالب آن روایت‌های متفاوت خود قصه رستم است در ادبیات ماندایی و ارمنی. فرصتی است که ببینیم حوزه علایق این مصحح شاهنامه تا کجای عالم گسترده شده است.

و البته دیگر مقالات... اما دیگر کافیست!

من وقتی متن سخنرانی کوتاه خالقی را، در مراسم انتشار شاهنامه‌‌اش در ایران، خواندم، یاد این بیت شاهنامه کردم که «ندارم دریغ از شما گنج خویش، نه هرگز براندیشم از رنج خویش» اما این پرسش هست که براستی اگر خالقی در ایران مانده بود، با همه برخورداری‌ها و شاید بیشتر گرفتاری‌ها، و همچنین اصلاً اگر پرورش یافته مکاتب و محافل ادبی ایران بود، می‌توانست به تنها تن خود همین کاری را بکند که نه افراد و نه بنیادها در چندین دهه گذشته از پس آن برنیامدند و بلکه برای آن برنامه هم نداشتند؟


1- چطور گم شد؟ واقع آنست که برای «بایسته کاری» رفته بودم که یکی به اشتباه چمدان مرا، به عوض چمدان خود، برده بود! این‌ چمدان‌های سفری با آن دسته‌های کشویی و اندازه مناسب پرواز هم که همه شبیه همند (چند تا هم شد؟). «کار بایسته» چیست؟ چنان که در زبان فاخر شاهنامه آمده در قصه رستم و سهراب، وقتی که زندرزم، همراه سهراب، «به بایسته کاری برون رفت زند، گوی دید بر سانِ سروِ بلند»، یعنی رستم که به جاسوسی یا، کارآگهی به زبان شاهنامه، آمده بود و البته اون کار بایسته خیلی برایش گران تمام شد، حتی بیشتر از گم شدن چمدان من، چرا که «تهمتن یکی مشت زد بر گردنش، بزد تیز و برشد روان از تنش»!

2- از جمله شاپور شهبازی در «زندگینامه تحلیلی فردوسی» که باز کار بسیار محققانه‌ای است. برای قیاس، جالب است که مثلاً اسلامی ندوشن، که کتابها در خصوص شاهنامه دارد، و البته آنها هم از برخی نکات مفید اما کلّی خالی نیست، در مقدمه کتاب «زندگی و مرگ پهلوانان شاهنامه» در خصوص همین فرد می‌گوید که «مهتری بوده است از گوهر پهلوان! که به حمایت از فردوسی برمی‌خیزد»...

3- خب من که اینجا بیشتر سخن با ماه می‌گویم، و گاهی اوقات هم، پری در خواب می‌بینم، این را به جای گفتگوهای معمول بیاورم که به نظر بسیار بعید است بخش‌هایی از شاهنامه با این درجه از محبوبیت و مقبولیت عام از بین رفته باشد (و بلکه برعکس چنان که می بینیم یکسره به آن افزوده شده است). تصور کنید که شاهنامه «ز هنگام کی شاه (کیومرث) تا یزدگرد» متنی پیوسته است و این قطعه گمشده فرضی به شرح حال یکی از پنجاه پادشاه مذکور نمی‌توانسته مرتبط باشد. آیا به فرض می‌تواند یکی از اپیزودها یا داستانهای میان‌پیوست شاهنامه باشد؟ داستانی شبیه رستم و سهراب و یا کم‌اهمیت‌تر مانند اکوان دیو؟ باز به مثال، قصه آرش، که در مقدمه شاهنامه ابومنصوری از او ذکری رفته است، نمی‌توانسته یکی از این اپیزودهای گم شده باشد چرا که تاثیری اساسی بر خط سیر وقایع داشته اشت. نه نمی‌توان تصور کرد که داستانی به کل گم شود و هیچ ردّی از آن نه در نسخ متعدد و نه در دیگر داستان‌های شاهنامه، یا در ابیاتی که داستان‌ها را به هم می‌پیوندد هم نمانده باشد. جمع یکسری ابیات هم که یا در افتادگی‌های نسخ یا پاک شدگی‌ها به قصد تزیینات یا نقاشی‌های مندرج بعدی و نظایر موارد نمی‌تواند رقم بزرگی باشد و باز تصادفاً در هیچ نسخه‌ای یافت نشود. اما اصل پرسش از اینجا برمی‌خیزد که شاهنامه موجود حدود پنجاه هزار بیت و حتی کمتر است که مخالف گزارش‌هایی است که شاهنامه را حدود شصت هزار بیت می‌داند. شما در بیشتر کتاب‌های شاهنامه پژوهی، یا در سخنرانی‌ها، به این بیت مشهور برمی‌خورید که «ز ابیات غرّا دو ره سی‌هزار...» امّا چنان که خالقی می‌آورد، این بیت که متعلق به هجونامه منسوب است به دلیل همان کلمه غرّا متعلق به فردوسی نیست. همچنان مشکل باقیست با آن بیت معتبر شاهنامه که «بود بیت شش بار بیور هزار (یا شمار)، سخنهای شایسته و غمگسار» که من نظر خالقی را در این خصوص ندیده‌ام اما آن را عموما یک اغراق دانسته‌اند چنان که به مثال فردوسی در پایان شاهنامه هفتاد و یک سالگی خود را «نزدیک هشتاد» دانسته است. آیا می‌توانسته تخمین فردوسی باشد از آنچه توقع میرفته در نهایت به انجام برسد؟ سجاد آیدانلو هم در این خصوص بحثی کرده و هم او نظر دکتر ریاحی را آورده که «چون در آن دوره شمار شستگانی (حساب ستّینی) معمول بوده، شاعر خواسته عدد تام و سرراستِ شصت را بیاورد.»