«مثنوی که صیقل ارواح بود، بازگشتش روز استفتاح بود» و روز استفتاح، اگر براستی معنوی لغوی آن مقصود نبوده است، پانزدهم رجب و به سال ۶۶۲ هجری قمری، معادل سی و یکم اردیبهشت (سال ۶۴۳ هجری شمسی) بوده است... یعنی در چنین روزی، هفت‌صد و چهل و هشت سال پیش. این‌هم بهانه‌ی رفتن سراغ آنکه «بها نه شکّر لبهاش را»... قصد نداشتم در ادامه غزلیات و شاهنامه، سراغ بررسی‌های آماری و بسامد واژگان مثنوی بروم. به خود گفته بودم که «بازکن سرنامه را گردن متاب». این قرار بود تا چند روز پیش دوستی پیامی داد که با خواندن این مقاله مجتهد شبستری، یاد آن بررسی آماری افتاده بود و من که می‌خواستم این روز استفتاح را بهانه بگیرم و از جوشش مستمرّ دفتر دوم بنویسم، فکر کردم که این پیوستگی را حفظ کنم. مولانا می‌گفت «در معانی قسمت و اعداد نیست» اما شاید بتوان «با صد ترس و ادب، تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب» در اعداد اندکی معانی یافت...

پیش از همه بگوییم که الفاظ و اسمای مثنوی، در تمام شش دفتر، از «هذا کتاب المثنوی» تا «ختم شد والله اعلم بالصواب» در حدود ۳۴۳ هزار واژه است که در این میان تعداد واژگان ناتکراری آن بیش از ۲۸ هزار است که رقمی استثنایی است. علت این گستردگی ویژه، متعدّد و چندسویه است. هم به استفاده فراوان واژگان عربی که بیشتر ناشی از استشهادات به آیات و احادیث است بازمی‌گردد، هم ترکیب‌سازی‌های مولانا که باز استثنایی است و در ‌‌نهایت مخزن غنی واژگان او که جدای آنچه معمول اهل شعر و ادب عصر اوست، از تعابیر و ترکیبات روزمره مردم تا ابزار و آلات محترفه عوام تا اصطلاحات عرفانی و فقهی یا متکلمانه مدرسی را دربرمیگیرد. این گستردگی واژگان را در همه جا می‌توان دید. باز برای مقایسه بهتر تصور کنید که دفتر چهارم مثنوی با ۶۴ هزار واژه، هم اندازه دیوان حافظ است اما تعداد واژگان ناتکراری دفتر چهارم ۱۰۵۰۰ و دیوان حافظ ۸۴۰۰ است، یعنی ۲۵٪ بیشتر گرچه سمت و سو و نوع ادبی و محتوای این دو یکی نیست اما شاید یادتان باشد که در حدود همین نسبت را در مقایسه دیوان غزلیات او با حافظ و سعدی هم دیده بودیم. شاید مقایسه با بوستان بهتر باشد که اندکی بزرگ‌تر از دفتر اول مثنوی است و حدود ۷۵۰۰ واژه ناتکراری دارد و رقم متناظر در دفتر اول حدود ۹۰۰۰ است اگر از مقدمه دفتر اول بگذریم. نکته دیگر اینکه پراکندگی واژگان، از منظر عمومی و آماری، با نزدیک شدن به پایان مثنوی بیشتر شده است، یعنی نرخ کاربرد تکراری واژگان کمتر شده و الفاظ جدیدی در آن ظاهر شده‌اند. باز بیافزایم که نرخ‌ واژه‌های یکسان در قیاس با غزلیات کمتر و حوزه گستردگی واژگان آن بیشتر است که به ملزومات شیوه تعلیمی و خطابی و حکایت‌پردازی در مثنوی برمی‌گردد.

دیگر اینکه حجم دفا‌تر مثنوی البته یکسان نیست. اگر بلندی دفتر اول را، که پایانی ناگهانی دارد اما به هر شکل معیاری نسبی برای حجم دفتر بعدی بوده است را جهت قیاس صد بگیریم، آنگاه دفتر دوم ۹۲، دفتر سوم ۱۲۳، دفتر چهارم ۱۰۱ و دفتر پنجم ۱۱۷ و دفتر ششم اما ۱۲۸ است. بگذارید از همین جا خیلی سریع نگذریم.

پایان ناگهانی دفتر اول که مشهورست و البته محلّ بحث و گمان و پیش‌تر هم از آن گفته‌ایم. کوتاهی دفتر دوم، شاید به بیماری حسام‌الدین بازگردد و اینکه احتمالاً مولانا مراعات حال او را کرده است چون دفتر سوم با ذکر بیماری حسام الدین آغاز می‌شود که «برگشا گنجینه اسرار را، در سوم دفتر بهل اَعذار را... چون که موصوفی به اوصاف جلیل، ز آتش امراض بگذر چون خلیل». اما این بیماری گویی زود دفع می‌شود و کشش حسام الدین موجب جوشش مولانا می‌شود و دفتر سوم را از دفا‌تر بلند مثنوی می‌کند تا جایی که مولانا در جایی آن را به ناچار قطع می‌کند و می‌گوید که بگذار دفتر چهارمی را آغاز کنم «گر تو خواهی باقی این گفت‌و‌گو، ‌ای اخی در دفتر چارم بجو» و سپس در آغاز دفتر چهارم می‌گوید که این پویش و افزونی مثنوی مرهون جذب و کشش حسام‌الدین است «مثنوی را چون تو مبدا بوده‌ای، گر فزون گردد تواش افزوده‌ای». دفتر چهارم و پنجم طولی به نسبت معمول دارند. اما بلندی ویژه دفتر ششم هم شاید نشانه دیگری باشد، در کنار آن اشارت «پیش کش می‌‏آرمت‌ ای معنوی، قسم سادس در تمام مثنوی»، که مولانا از ابتدای دفتر ششم قصد «تمام» مثنوی را داشته است و از این رو هر چند جرّ جرّار کلام سخن را به دنبال خود کشانده، و در ‌‌نهایت هم سخن ناتمام مانده است، اما قصد نداشته است که سراغ دفتر هفتمی برود و به همین شش دفتر بسنده کرده است که «شش جهت را نور ده زین شش صحف». توقع دفتر هفتم در نزد بسیاری از یاران او، با توجه به ویژگی عدد هفت و بطون قرآنی که به قول مولانا در مثنوی «بطن و لبطنه بطن إلی سبعة أبطن» و برخی اشارات منسوب به مولانا که هر دفتر این سفینه الهامی هم نسبت به دفتر پیشین به منزله مغزی و بطنی در بطنی دیگرست، عجیب نبوده است و شاید همین انتظار بعد‌ها باعث شد که دفتر هفتمی هم به آن الحاق شود. باز اگر بخواهم به خیال میدان دهم، باید بگویم که تکرار و نوع سخنان مولانا در باب مثنوی در دفتر ششم (که بیش از همه دفا‌تر دیگرست)، حاکی از به پایان بردن یک سخن بی‌پایان است که «مثنوی را نیست پایانی امید».

خب باز برویم سراغ برخی الفاظ به ترتیب بسامد آن‌ها و از حروف و ضمایر و افعال معمول هم می‌گذریم. همچون گذشته، اعداد بین دو کمان، تعداد تکرار است در بین ده هزار واژه.

«جان شو و از راه جان، جان را‌ شناس» و این «جان» (۴۱) در مثنوی هم، مانند غزلیات، پربسامد‌ترین واژه در زبان مولاناست. در دفتر اول با ظهور بیشتر (۵۲) و آرام آرام در دفا‌تر نهایی پنجم و ششم اندکی کمتر شده است (۳۶).

«غیرت حق بود و با حق چاره نیست» و حق (۳۲) سه برابر بیش از غزلیات به کار رفته است و به نوعی در مثنوی ویژه می‌شود. جایگاه آن در غزلیات بسیار پایین‌تر از دیگر کلمات کلیدی است. در مثنوی، باز مثلِ جان، در دفتر اول بیش از همیشه (۳۶) و در دفا‌تر نهایی (۲۸-۲۹) کم شده است.

سَر یا سِر جدا نشده‌اند (۳۰)

«از دل من تا دل تو روزنست». واژه دل (۲۸) نیمی کمتر نسبت به غزلیات.

«هر یکی سوی مقام خود رود». سوی (۲۶)

«آب را دیدی؟ نگر در آبِ آب». آب (۲۶) این مایع و مایه حیات و پاکی که بی‌رنگ، بی‌شکل و صورت، بی‌بو، صاف و بی‌گره و آتش‌کش است و مولانا به آن توجه بسیار دارد. باز این بسامد تدریجاً در زبان مولانا کم شده است از دفتر اول که (۳۲) بوده تا دفتر پنجم و ششم (۲۴ و ۲۲). تا اینجا جان، حق و آب کمی تحلیل رفته‌اند. چه جایگزین شده است؟

«شاه آن باشد که از خود شه بوَد». واژه شاه یا شه (۲۵) که البته نقش‌ها و معانی متفاوت دارد. 

«نی حدیث راهِ پرخون می‌کند» و «سهل گردان، ره نما، توفیق ده» راه و ره (۲۳).

«دست بُردی، دست و بازویت درست». دست (۲۱)

«چشم من در روی خوبش مانده‌ست» چشم (۲۰)

بَد و بُد (۱۹) را نمی‌توان تشخیص داد. همچنین است پَر و پُر (۱۹).

«از همه اوهام و تصویرات دور، نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور». نور (۱۷) و نرخ آن در دفا‌تر جهت خاصی نشان نمی‌دهد.

«چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدَن». خدا (۱۶) و پراکندگی نزدیکی دارد در دفا‌تر.

«این جهان خود حبس جانهای شماست». جهان (۱۶) و باز نرخ آن در طول مثنوی کاهش داشته است. دفتر اول (۲۰) و دفا‌تر نهایی (۱۳، ۱۴). آن معنی دیگر خیلی اندک است که «اسب خود را‌ ای رسول آسمان، در ملولان منگر و اندر جهان».

«عقل دشنامم دهد من راضیم». عقل (۱۶). پراکندگی نزدیکی دارد جز در دفتر چهارم که ناگهان (۲۸) بسیار به کار رفته است.

از خوش، مرد و زن (که هر دو خوانش متفاوت دارند)، جمله و چند واژه غیر حساس می‌گذریم.

«من نبینم روی خود را‌ ای شمن، من ببینم روی تو، تو روی من». روی (۱۲) و آن خوانش دیگر خیلی معدود است که «در دلالت همچو آبند و درخت، چون بماهیّت رَوی دورند سخت»..

«لیک کار از کار خیزد در جهان» کار (۱۲)

دید (۱۲) فعل است اما به شکل اسمی هم به کار رفته است که «پس سخا از چشم آمد، نه ز دست، دید دارد کار، جُز بینا نرَست» و من اگر روزی این‌ها رو که اینجا می‌آورم دوباره بخوانم، جز برای همین ابیات نیست..

«تا ز روز و شب گذر کردم چنان...» و یا آن بیت دیگر که «عُمر تو مانند همیان زر است، روز و شب مانند دینار اشمر است» روز (۱۲) و شب (۱۱).

«آن یکی الله می‌گفتی شبی...» و ذکر مولانا هم، مانند پدرش، چنان که در پاسخ معین الدّین پروانه هم گفته بود‌‌ همان «الله» (۱۱) بود. اینجا اما بسامد کلمه جلاله بالا پایین می‌شود اما جهتی نشان نمی‌دهد. بهرحال بسیار متاثر از شدت استشهادات آیات و احادیث هم هست. دفتر اول (۱۷ و بدون مقدمه منثور ۱۴)، دفتر دوم (۶)، دفتر سوم (۱۰)، دفتر چهارم (۱۲)، دفتر پنجم (۱۴) و دفتر ششم (۸). رب (۴) و یزدان (۳) را هم می‌توان همین‌جا آورد.

«گرچه مانَد در نبشتن شیر و شیر» و از همین رو نمی‌توان دانست که کدام شیر (۱۱) مقصودست و هر دو مهمند. یکی در مقابل خون، دیگری البته آن حیوان با جلالت و مهابت که در نماد‌شناسی مثنوی اهمیت بسیار دارد.

«جان من کوره‌ست، با آتش خوشست» آتش (۱۰) و همچنین است عنصر دیگر خاک (۱۰) و باد (۸) که شکل فعلی هم دارد و آب را هم پیش‌تر آوردیم و مولانا همه را در این مصرع جمع کرده که «باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند».

«هرچه گویم عشق را شرح و بیان» عشق (۱۰) و این واژه نرخی متغیر اما صعودی داشته است. دفتر اول و دوم (۸ و ۵) و دفتر پنجم و ششم (۱۸ و ۱۲). عاشق و عاشقان (۷) هم پراکندگی بسیار نامتقارن دارد. دفتر اول (۷)، دفتر دوم (۲) و دفتر سوم (۱۲) (قصه آتشین وکیل صدر جهان را در این دفتر خوانده‌اید دیگر...).

«او چو بیند خلق را سرمست خویش...» (۱۰) و نرخ معانی دیگر آن بسیار محدودند چون «خَلقِ حق افعالِ ما را موجِدست» و یا شکل دیگر که «عذرخواهم در درونت خُلقِ تُست» و باز معنی دیگر که «پیش کفرش جمله ایمان‌ها خَلَق».

«این زمان چون خر بر این یخ مانده‌ای». از واژه زمان (۱۰) که بگذریم سراغ «خر» (۹) بیاییم که البته استفاده محدود فعلی هم دارد اما انصافاً در نماد‌شناسی مثنوی هم به این حیوان بیچاره ظلم می‌شود و مرا به یاد آن داستان مثنوی می‌اندازد که چون خر را یک روز به آخور یا اصطبل شاهی می‌برند و حال آن تازیان را می‌بیند رو به آسمان می‌کند که «نه که مخلوق توام؟ گیرم خرم! از چه زار و پشت‌ریش و لاغرم؟... حال این اسبان چنین خوش بانوا، من چه مخصوصم به تعذیب و بلا؟». واقع آنست که در گل و یا روی یخ ماندن خر، خار زیر دم او گذاشتن، گوش او، بانگ او، بول او، خران پیر و براستی دقت حیرت‌انگیز مولانا در وصف او، خر و خربنده‌ها، خر راندن، از خر افتادن، خر فروشی، خر عیسی، خر صوفیان، خر مرده در نمکلان و بسیاری خصوصیات دیگر به این چارپا در کنار شیر و آهو، مرغابی و مرغ (۶)، سگ (۵)، گرگ (۳)... در مثنوی نقشی قابل توجه داده است.

سریع‌تر برویم که به قول مولانا «باد تندست و چراغم ابتری»... از برخی لغات می‌گذریم...

«سوی تو ماه است و سوی خلق ابر» ماه و مه (۹). ماه و نسبت آن با ضیا (و آن با حسام الدین) و کاستی و قرصی آن، حجاب آن و دیدن آن در این جهان و هم آن جهان که «گوید که تو مه‌شان نما» همه به ماه جایگاه ویژه داده است.

«آدمی دیده‌است و باقی پوستست» آدمی و آدم (که نام خاص هم هست) (۹)

«این سخن چون پوست و معنی مغز‌دان» سخن (۸)

«با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست» گوش (۸)

«پای معنی گیر، صورت سرکش است» صورت (۸) و معنی (۵)

«تا زمین و آسمان خندان شود». زمین (۸) و آسمان (۶) و سپس درد، یار، اهل، خواب (۷).

اینجا اولین نام خاص که مولانا از او بسیار نقل کرده است و آن موسی (۷) است. سپس مصطفی (۴) و با لحاظ احمد (شش و نیم)، سلیمان (۳)، یوسف (۳)، فرعون (۳)، عیسی (۳)، علی و عمر به دلیل خوانش و معانی متفاوت قابل احصا نیست.

«روح را با تاری و ترکی چه کار؟» واژه روح (۶) که در مثنوی پراکندگی یکسانی دارد. سپس حال، غم، خون، عالم (۶)

«گرچه صد چون من ندارد تابِ بحر، لیک می‌نشکیبم از غرقابِ بحر، جان و عقلِ من فدای بحر باد، خونبهای عقل و جان این بحر داد، تا که پایم می‌رود رانم درو، چون نماند پا چو بطّانم درو...» بحر (۶) همراه با دریا (۵) اهمیت فوق‌العاده در مثنوی دارد. دریا با آن بی‌کرانگی، ژرفی، بی‌شکلی، بی‌رنگی، گشاده‌دستی، بی‌رحمی، مهابت، مرکب سیر در آن، تفاوت آن با عالم خشکی، موج و طوفان آن، اسرار زیر و گوهر درون آن، کف زبَر و حجاب روی آن، نحو آن و محو در آن چنان که مردگان را بر سر می‌نهد و زندگان بی‌پناه را به درون می‌کشد و این توصیفات که آن را نماد عالم غیب و هر آنچه به دنیای دیگر مربوط است می‌کند، در مثنوی نقشی ویژه دارد. نرخ کاربرد آن در دفا‌تر متفاوت است اما جهت معنی‌داری نشان نمی‌دهد. آخر اینکه دریا در مثنوی، همچون در شاهنامه و دیگر آثار ادب قدیم، به معنی رودخانه هم هست و از این رو آبش را در کوزه هم می‌ریزند و می‌نوشند! همینجا کف را هم بیاوریم که بسامدی یکسان با دریا دارد و مقصود کف روی آب است و جز در موارد خاص آن را نباید به معنی بستر دریا گرفت. (۵).

«پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست». مرگ (۶). در دفتر سوم این نرخ خیلی بالاست (۱۱).

«فارغ است از شرح و تعریف آفتاب» و اهمیت آفتاب در مثنوی (۶) و همچنین خورشید (۵) و البته ارتباط آن‌ها با شمس...

«جز که حیرانی نباشد کار دین». دین (۶) و در مثنوی پراکندگی متقارنی دارد.

«چشم خاکی را به خاک افتد نظر» نظر (۶).

«تو بگویی آفتابا، کو گواه؟ گویدت‌ ای کور از حق دیده خواه» کور و کوران (۶) و همین‌جا برویم سراغ دیده (۵) گرچه نمی‌توان از مثال آن گذشت که «بعد از این ما دیده خواهیم از تو بس».

«علم تقلیدی وَبال جان ماست، عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست!» علم (۵). این سخن مولاناست اما همه آن نیست. در جایی هم اگر لازم باشد، مثل من، باید «کورانه سبو در آب زد»...

«از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟» سنگ (۵).

«من چو لب گویم، لب دریا بود...» و لب (۵).

سریع‌تر برویم. مست، بوی، شیخ، صبر، دیو، بند، خشم، کین، مکر، دام، سبب، اصل، خواجه، آدمی (۵) جواب، مرده، کوه، نشان (۴)

«رسته ز آوازش خیالات عجب» و مولانا این عجب (۴) را بسیار به کار می‌گیرد اما چنان‌که گفته‌اند، این عجب در برخی موارد نزدیک است به «عجبا (acaba)» که (برگرفته از همان عجب عربی) کلمه استفهامی یا پرسشی است در ترکی امروز (بونو بیلیورسون عجبا؟!) و به ظاهر قدیم. معادل «آیا» در فارسی همراه با تردید، شگفتی و یا احترام. از جمله: «چشم‌بندست این عجب یا هوش‌بند؟» یا «کی ببینم روی خود را‌ ای عجب؟» و یا در غزلیات که «گفتم این روی فرشته‌است عجب یا بشرست؟» و البته عین کلمه «عجبا» هم به این معنی در دیوان آمده است: «عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن؟ که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی، عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟ عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی»

هوا، یقین، سخت، رنج، دوست، رسول، قوم، پیر، روان، شهر، زشت، گاو، زبان، جسم، رحمت، زخم، کرم، حس، کُل (۴) مار، مال، سلطان، غیب، قضا، قهر، کژ، امتحان، حکایت، دهان، راز، صاحب، چرخ، حکم، عین، زنده، پدر، انبیا، خبر، دعا، قدر، خار، دنیا، شاخ، شرح، کشتی، گمان، برگ، ریش، شمع؛ صوفی، درخت، طمع (۳) و از اینجا دیگر بسامد واژگان به زیر سه در ده هزار می‌غلطد و ادامه نمی‌دهیم.

ارجاع و اشاره به مثنوی و هم صفت معنوی، بیش از همه در دفتر چهارم و دفتر ششم آمده است که ذکری از آن رفت.

خب آن کس که تا اینجا آمده است و نگفته است که «چه حوصله‌ای» نیازی ندارد که بشنود گرچه این بررسی شگفتی یا دستاوردی خاص نداشت اما این آموزه مولاناست که طلب و جستجو خود را اصلاح می‌کند و نتایج دلخواه را هم از ره پنهان شکار می‌کند. مولانا مثنوی را در پنجاه و چهار سالگی در اوج پختگی فکری و روحی خود آغاز کرد و شش دفتر مثنوی را در سیری چهارده ساله پیش برد. من تعداد استشهادات قرآنی و احادیث را در دفا‌تر هم تعقیب کرده بودم و اینجا هم برخی واژگان کلیدی را و نشانی از صعود و نزولی آشکار در این خط سیر مستمر، چنان که به چشم ما بیاید، نیست.

مولانا می‌گفت که مثنوی دکان وحدت است، دکان فقر است. بحر معنوی و صیقل ارواح است. تا هر کس چه از آن برگیرد. برای من اما بیشتر مایه‌ی حیرت همیشگی است. کلامی است که «بحر جان و جان بحر ار گویمش، نیست لایق، نام نو می‌جویمش». معمولاً از این کار‌ها نمی‌کنم اما بگذارید حالا که یاد مثنوی کردیم، و آب هم از سر این متن طولانی گذشت، کمی هم درین جزیره معنوی فرجه کنیم با ختم به این ابیات از دفتر دوم مثنوی، یکی از هزاران، که نشده است من آن را بخوانم، و فقط بخوانم:

...
«او شناسد بوی می، کو میْ بخَورد، چون نخورد او می، چه داند بوی کرد؟

تو ببینی خواب دَر، یک خوش‌لقا، کو دهد وعده و نشانی مر ترا،
که مراد تو شود، و اینک نشان، که به پیش آید ترا فردا فلان،
یک نشانی آنکه او باشد سوار، یک نشانی که ترا گیرد کنار...

چونک شب این خواب دیدی، روز شد، از امیدش روز تو پیروز شد،
چشم گَردان کرده‌ای بر چپّ و راست، کان نشان و آن علامت‌ها کجاست،
بر مثال برگ می‌لرزی که وای، گر رود روز و نشان ناید بجای،
می‌دوی در کوی و بازار و سَرا، چون کسی کو گم کند گوساله را،
خواجه خیرست این دَوادَو چیستت؟ گُم‌شده اینجا که داری کیستت؟
گوییش خیرست لیکن خیر من، کس نشاید که بداند غیر من...

بنگری در روی هر مردِ سوار، گویدت مَنگر مرا دیوانه‌وار!
گوییش من صاحبی گُم کرده‌ام، رو به جست ‌و‌ جوی او آورده‌ام،
دولتت پاینده بادا‌ ای سوار، رحم کن بر عاشقان معذور دار...

چون طلب کردی بجِدّ آمد نظر، جِد خطا نکند چنین آمد خبر،
ناگهان آمد سواری نیکبخت، پس گرفت اندر کنارت سخت سخت،
تو شدی بیهوش و افتادی بطاق، بی‌خبر گفت اینت سالوس و نفاق،
او چه می‌بیند درو این شور چیست، او نداند کان نشان وصل کیست،
این نشان در حقّ او باشد که دید، آن دگر را کی نشان آید پدید؟»...