نگاهی به کتاب «زندگینامه
مولانا» اثر دکتر توفیق سبحانی
دکتر توفیق سبحانی که با
تصحیح محقّقانه آثار مولانا، خصوصاً مجالس سبعه، مکتوبات و انتشار فیه مافیه با
پیوستهای نویافته،، دوستداران مولوی را مرهون تلاش و کوشش مستمرّ خود کرده است،
کتابی هم منتشر کرده است به نام «زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی رومی» که شامل
«فلسفه، آثار و گزیدهای از آنها» هم میشود. (۱)
این کتاب که من امسال
خریداری کردم، در شناسنامه خود تاریخ چاپ اول ۱۳۸۴ و چاپ دوم ۱۳۸۶ را دارد و
بنابراین از آثار جدید در این حوزه پژوهشی محسوب میشود و من امیدوار بودم که این
کتاب دکتر، با آن آشنایی که با تالیفات و عهد زندگانی مولانا دارد، و نمونهای از آن
را در تعلیقات او بر مکتوبات مولانا میتوان دید، نشان از تحقیقات تازهای داشته
باشد که البته اینگونه نیست و فاصله بسیار دارد با دقّت و تتبّعی که دکتر سبحانی
در تصحیحات خود به خرج داده است.
به تقریب تمامی کتاب، جز
اندکی که گسسته و پراکنده به اندیشه و فلسفه مولانا میپردازد، نقل قول از نویسندگانی چون زرینکوب، فروزانفر، گولپینارلی و دیگران است. نقلهای کتاب از
«پله پله تا ملاقات خدا» آن قدر بلند است که در جایی دکتر سبحانی معترف میشود که این
کتاب «در واقع تکرار نوشتههای» زرینکوب است. ساختار کتاب البته پیرو اثر فوقالعاده
استاد فروانفر است «رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا» (انتشار ۱۳۱۵) و
آشنایان میدانند که این دو اثر چه ساختار و هدف متفاوتی دارند. اینست که با وجود
برخی نکات قابل توجه در کتاب، چنین شیوه نامنسجمی در تالیف، وقتی از نگاه انتقادی
هم عاری شود، مجموعهای حاصل خواهد شد از روایات متفاوت بدون نقد و بررسی که گاه
موجب حیرت میشود. من برخی از این موارد را در کنار برخی مسامحات آشکار اینجا میآورم:
از همان برگ اول، میخوانیم
که «شاید سال هجرت بهاءولد، ۶۱۸ هجری باشد». در بین احتمالات مختلف، این تاریخ
قطعاً نمیتواند اعتباری داشته باشد وقتی تصرف بلخ به دست مغولان در بیشتر منابع
تابستان سال ۶۱۷ (و در برخی منابع دیگر پاییز ۶۱۸) بوده است. این مهاجرت باید پیش
از حمله مغول صورت گرفته باشد و سلطان ولد در ولدنامه هم میگوید که سلطان العلما
در راه بغداد از حمله تاتار آگاه شد: «بود در رفتن و رسید خبر، که از آن راز شد پدید
اثر، کرد تاتار قصد آن اقوام، منهزم گشت لشکر اسلام، بلخ را بستد و به زاری زار، کُشت
از آن قوم بیحد و بسیار...».
در چندین جا از جمله ص
(صفحه) ۱۳ و ۱۸ عنوان «سلطان ولد»، که متعلق است به بهاء الدین فرزند مولانا، برای
سلطان العلما، بهاء الدین محمّد مشهور به بهاءولد، که پدر مولاناست، به کار میرود.
من ابتدا تصور کردم که سهوِ قلم است. بعد دیدم گویا دکتر این عنوان را براستی برای
پدر مولانا معتبر میداند چون در ص ۲۱ هم نام کتاب بهاءولد که فروزانفر چنین آورده
«مجموعه مواعظ سخنان سلطان العلما بهاءالدين محمد بن حسين
خطيبی بلخی مشهور به بهاءولد» به صورتِ «مشهور به سلطان ولد» آمده. موجب این تحیّر
و سرگشتگی در نامها و القاب چیست؟ این اختلاف نامها نکته عجیبی نیست که دکتر
سبحانی نداند و البته خود او آنها را در تعلیقات مکتوبات و فیه مافیه شرح داده
است.
در ص ۲۷ آمده که بهاء ولد دختری به نام «فاطمه
خاتون» داشت که پیش از هجرت از بلخ درگذشت. این سخن البته توسط فروزانفر هم نقل
شده و جای تحقیق دارد چون آنچه افلاکی میگوید این است که آن دختر «تقاعد کرد»،
گویا به این معنی که شوهر کرده بود و امکان مهاجرت همراه پدر نیافت.
در ص ۳۷، به ظاهر به نقل از دکتر زرین کوب میگوید
که شمس در حلب به اقوال شیخ شهاب الدین سهرودی مقتول دل نهاده بود اما آن را مایه
تسلّی نیافته بود. اینجا باید توضیحی داد که مقصود همصحبتی نیست چرا که شیخ به
سال ۵۸۷ مقتول شده است که در آن عهد شمس کودکی بوده است. البته شمس در مقالات از
هر دو شهاب سخن میگوید، شیخ شهاب الدین یحیی بن حبش بن امیرک مشهور به شیخ
مقتول یا شیخ اشراق، صاحب حکمة الاشراق، و شیخ شهاب الدین ابوحفص عمر بن عبدالله
سهرودی (وفات ۶۳۲) صاحب عوارف المعارف، که در بسیاری موارد بین این دو خلط شده
است. شمس در مقالات از شیخ اشراق تمجید و از «شیخ مرشد شهاب»، که امکان ملاقات با
او را هم داشته، انتقاد کرده است.
در ص ۳۶ میگوید که مولانا شمس را به خانه
برد، و سه ماه در حجرهای نشستند و بیرون نیامدند. واقع آن است که مولانا بار اول
شمس را در خانه صلاح الدین اقامت داد و بار دوم در خانه خود. این است که در ص ۳۹
وقتی میگوید که مولانا خانه و مدرسه را رها کرد و به خانه صلاح الدین نقل کرد،
خواننده باید تعجب کند که از چه رو؟
زرین کوب در کتاب «در جستجوی تصوّف»، با اشارهای
به رساله فروانفر، میگوید که اغراقهای مریدانه در منابع اصلی شرح حال مولانا، تاثیر
خود را بر محققان معاصر هم گذاشته است. اثر دکتر سبحانی اما نمونه کاملی است.
درباره پدر مولانا میگوید که تسلط او «در علوم دیگر نیز در حدّی بوده است که
بتوان او را سلطان العلما خواند» (ص ۲۷) و این را بگذارید کنار گمنامی او، توسل به
خواب برای تحصیل همچو عنوانی، ارزیابی آثار او توسط دکتر زرینکوب و ضعف دانش
عربیت او که فروزانفر نشان داده است. در جایی دیگر با توجه به چند سخن کوتاه شمس درباره
شیخ مقتول میگوید که «این علاقه نشان میدهد که شمس فلسفه یونان را مطالعه کرده و
بر آن وقوف داشته است و الّا نمیتوانست این چنین آگاهانه به نکوهش آن پردازد». من
کاری به صدر و ذیل این سخن ندارم که خود قابل نقد است، اما انصافاً شما اغراق را
ببینید که حکمی چنان کلّی، مانند وقوف بر فلسفه یونان، بر چه مبنایی صادر شده است.
همین نگاه است که موجب خلط رابطه مرید و مرادی شده است. در جایی میگوید که برهان الدین
محقق از مولانا رخصت ترک قونیه میخواست و مولانا اجاره نمیداد. این سخن، گرچه
سابقهای در مناقب دارد، امّا حاکی از اصرار مولانا به استفاده از حضور برهان الدین
محقق بود و اگرنه او که مرید مولانا نبوده تا نیاز به رخصت داشته باشد و بلکه این رابطه
عکس بوده است.
در ص ۷۹، پرسشی طرح میکند که تحریر مثنوی از
چه زمان آغاز شده اما پاسخ در میان روایتهای مختلف گم میشود. وقتی آن اشکال طرح
میشود که مولانا در دفتر اول در باب خلافت عباسی میگوید: «گشته دین را تا قیامت
پشت و رو، در خلافت او و فرزندان او» در جایی که خلافت بغداد در سال ۶۵۶ سقوط کرده
و به زعم برخی مثنوی نمیتواند به سال ۶۵۸ آغاز شده باشد، دکتر سبحانی میافزاید
«اینجا سخن از خلافت بغداد است و نه خلافت عباسی مصر». خب این بغداد کجا تصریح شده
است؟ چه شاهدی داریم؟ به نظر من نوعی آرزو یا اعتقاد به ادامه آن خلافت است و به
واقع واکنشی است به آنچه در بغداد رخ داده و نزدیک است به آنچه سعدی در پایان
گلستان، به تاریخ همان سالِ سقوط بغداد میگوید که «به آنچه میگذرد دل منه که دجله
بسی، پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد...». بردن تاریخ آغاز شروع مثنوی به عهد
صلاح الدین، مشکلات لاینحل دیگری پیش میآورد که از آنها ذکری نکرده است.
در ص ۸۰ میگوید که «معلوم نیست تاخیر بین
دفتر اول و دوم چه مدت بوده». خب این را که افلاکی و به تبع او جامی تصریح دارند
که «تا بر این قصه دو سال تمام بگذشت». اگر نقدی هم هست، دست کم باید به این منبع مهم،
که بیشتر تواریخ و شرح احوال مولانا از آن برگرفته شده، اشاره شود.
در شرح تدفین مولانا میآورد که شیخ سراج الدین
در برابر تربت مولانا ایستاد و خواند که «کاش آن روز که در پای تو شد خار اجل...».
باز انصاف بدهیم که اینجا نباید ذکر کرد که این شعر متعلّق است به سعدی در گلستان،
و به فرض صحّت روایت، این نکته حیرتانگیز را یادآوری کرد که شعر سعدی را شانزده
سال پس از سروده شدنش در شیراز، در قونیه و بر سر تربت مولانا میخوانند؟
ص ۹۶ میخوانیم که «علاء الدین چلبی در سال
۶۶۰ یا ۶۶۱ وفات کرد». گویا با توجه به تاریخ دقیق مصرّح کتیبه قبر او، جای تردید
چندانی نباشد: «الصدر المرحوم علاءالدين محمد... اواخر شوال سنة ستين و ستمائه».
ص ۱۰۴ میگوید «سلطان ولد مینویسد که مولانا
بعد از دیدار شمس روی به شعر آورد اما واقع این است که مولانا پیشتر شاعری
دفترباره بود... و میگفت "عطاردوار دفترباره بودم، زبردست ادیبان مینشستم..."».
حکم شاعری مولانا پیش از دیدار با شمس از این بیت استخراج شده؟ دفترباره بودن، که
به معنی شاعری نیست. آیا نشانهای از شعر او پیش از دیدار با شمس هست؟
ص ۱۱۶ مینویسد «به نظر مولانا، ذکر فکر را
پویایی نمیبخشد» و به قاعده باید اشتباه چاپی باشد چرا که مولانا میگوید «فکر
اگر جامد بود رو ذکر کن» اما عجیبتر این که پس از آن میافزاید «مولانا با ابراز
این عقاید، تقریباً اعتقادات یک ملامتی را بیان میکند». از چه رو، این چه نسبتی
با ملامتیگری دارد؟
شواهد عموماً مناسبت روشنی با احکامی که آمده
ندارند. به مثال: «انسان اگر تمایل به کاری نداشته باشد، به جبر دست مییازد و میگوید
این از خداست: "انبیا در کار دنیا جبریاند، کافران در کار عقبی جبریاند"».
خب آخر این شاهد که گویای آن سخن نیست گرچه در پی آن میآید. بیتِ مرجع دیگر است که
«در هر آن کاری که میلت نیست و خواست، خویش را جبری کنی کین از خداست».
ص ۱۱۸ میآورد «از دیده کسی که به حقیقت دست
نیافته، این دنیا به مثابه برزخی است، چنان که فرماید "ای دهان تو خود دهانه
دوزخی، وی لبان (کذا، جهان در نسخ قونیه) تو بر مثال برزخی..."» اما این سخنِ
خود مولاناست که در این دنیا، همچون برزخ میان بهشت و جهنم، شیر صافی پهلوی جوهای
خون است و «گر در او گامی زنی بیاحتیاط، شیر تو خون میشود از اختلاط». این سخن،
دست کم از منظر مولانا، از آنِ کسی است که حقیقت را درک کرده است. دکتر سبحانی همانجا
میآورد که از دیدگاه عرفا «کُنجِ این جهان ناگزیر، مرداری بیش نیست». شما خودتان
بگویید که به چه معنی کُنجِ جهان مرداری میشود یا نمیشود و بعد مقایسه کنید با بیت
مولانا «کُنج زندانِ جهان ناگُزیر، نیست بی پامُزد و بی دقَّ الحَصیر» به این معنی
که در این جهان هیچ جا ایمن و بیرنج و گرفتاری نیست و این با مفهوم مردار تفاوتی
دارد که در جای دیگر و با بیانی دیگر میآید. این نکاتی نیست که دکتر سبحانی
نداند، امّا خب از نوع مسامحات است که از او انتظار نمیرود.
ص ۹۴ در تبیین عدم تعلّق ضمیمه موسوم به دفتر
هفتم مثنوی به مولانا، که تقریری دیگر از بخش مربوط در رساله فروانفر است، میگوید
«الفاظی مانند مولانا و مولانای روم در آن به کار رفته که در زمان مولوی شایع
نبوده است». آنچه در عهد مولانا رایج نبوده کلمه «مولوی» و البته «مولانای روم»
بوده و اگرنه «مولانا» که خب بسیار رایج بوده است آنقدر که نیاز به شاهد ندارد.
در ص ۱۵۹ میآید که یونانیان هنر موسیقی (یا
فلسفه آن؟) را «از مصر که فلاسفه یونان را پرورده است گرفتهاند و مصر نیز این
ودیعه را از زادگاه اصلی آن هند گرفته است». موسیقی زادگاهی دارد و هند آن را به
مصر داده است؟ این سخنی ناضروری در زندگینامه مولاناست اما از آن سو در ص ۱۵۷ میخوانیم
که مولانا در یکی از غزلهایش میگوید «از آواز سماع ما اقنجی هم به طرب میآید»
اما آیا اقنجی آشنای خوانندگان کتاب است و نیاز به توضیح ندارد؟
در بخش معاصران مولانا، کتاب بیش از آنچه
فروانفر آورده ندارد و البته آن دقّت و دامنه تحقیقات را هم.
در باب نجم الدین دایه میآورد که «شاید
آشفتگی ربع آخر قرن ششم سبب شد که نجم الدین یار و دیار خود را ترک گوید». حال آن
که خود نجم الدین در مقدمه مرصاد العباد، شرح میدهد که آنچه موجب ترک دیار، یا
عدم امکان بازگشت به آن بوده، هجوم تاتار و بنابراین ۶۱۷ هجری قمری است و این تا ربع
آخر قرن ششم فاصلهای دارد.
در باب قطب الدین شیرازی، نویسنده معدود فرصتی
را که بتواند سخنی در باب مولانا از منبعی به غیر از حلقه مریدان او نقل کند از
دست داده است. روایتی که فروزانفر از جواهر المضیئه در باب برخورد قطب الدین
شیرازی و مولانا آورده و به دلیل همین استقلال نگاه دارای اهمیت بسیار است.
در باب صفی الدین هندی، کم و بیش گفتار استاد
فرزانفر تکرار شده است اما، مانند همان منبع، به این نکته اشاره نشده که صفی الدین
هندی (تولد ۶۴۴) به تاریخ مرگ مولانا تنها ۲۸ ساله بوده است و پیشتر از آن هم
البته جوانتر و نمیتوانسته چون «علّامه زمان» بر مولانا تعریضی داشته باشد.
درباره شیخ بابای مرندی، که افلاکی میگوید در
مجلسی با حضور مولانا، سلطان رکن الدین او را پدر خود خواند و این موجب شد تا مولانا
آن مجلس را ترک کند، دکتر سبحانی تحقیق کرده و در نهایت آورده که او «بیتردید
همان بابا بزاغو است که شهاب الدین سهرودی هم او را ستوده و در یمن به تاریخ ۷۶۲
درگذشته است» اشکال چاپی در این جا هست؟ این تاریخ صد سال پس از مرگ مولانا و صد و
سی سال پس از مرگ شهاب الدین عمر سهرودی است.
اما در میان این معاصران از شاعر ترکزبانی به
نام یونس امره هم ذکری شده که البته «زندگانی او چندان روشن نشده است» اما در
میانهی سخن، دکتر سبحانی میآورد «شیخ سلیمان کوستندیلی (وفات ۱۳۳۵) از مولانا نقل
کرده که "به هر یک از منازل الهیّه سر زدم، جای پای یک بزرگمرد ترک را پیش از
خود در آنجا دیدم، نتوانستم از آن گذر کنم"». اول از همه چه نیازی به همچو
نقل مجعولیست؟ چه نسبتی دارد به یونس امره؟ بعد کجای این سخن به زبان و بیان
مولانا میخورد؟ شیخ سلیمان بگوید، توقع از دکتر سبحانی که نویسنده زندگینامه
مولانا و مصحّح همه آثار اوست، چیست؟ که بپرسد منبع این سخن کدام است و اگر منبعی
ندارد چه انگیزهای پشت این گونه جعلیات است...
درباره خالقی مطلق آورده بودم که چگونه تحقیق
و تصحیح دست در دست هم میروند. اگر بنا را بر این اثر دکتر سبحانی بگذارم، میگویم
گاهی هم دستشان را رها میکنند! خب سخن بسیار است و به همین بسنده کنیم که فرصتها تنگ است و حوصلهها از آن هم تنگتر.
دیگر چه خبر؟ راستی، خطاب به دوستداران مولانا،
«الفاظ مثنوی» را میبینید؟ گاهی اوقات فکر میکنم، چقدر گفتگو کم است، همهمه بسیار.
این است که شاید این بانگ و صدا هم تنها همهمه را افزون کند. بعد باز میگویم که
چاره چیست؟ «چاره روپوشها، هست چنین جوشها، چشمه این نوشها، در سر و چشم
شماست...»
۱/ زندگینامه مولانا، دکتر توفیق سبحانی، نشر
قطره، ۳۰۶ صفحه، چاپ دوم ۱۳۸۶