داد و دید، شاهنامه و مثنوی
امروز، بیست و پنج اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی است. البته عاشقانش که با او قرار روز و ماه ندارند. میتوانند از قول مولانا بگویند که «من بدین وقت معین ای دلیر، مینگردم از محاکات تو سیر». من هم چند ماهی هست که دو دست و دو چشم و دو گوش را به شاهنامه سپردهام. یا میخوانم، یا یادداشتی برمیدارم و اگر نشد قدمزنان، یا بر دوچرخه، یا بین زمین و آسمان و در سفر میشنوم. چه کنم؟ ترسم از این است که اگر یکی را رها کنم، باز مولانا بیاید، گریبانم را بگیرد و سالها دوباره ببرد «آنجا که خود دانستهاست». به قول خودش این چه عجب که «آب کاهی را به هامون میبرد» شگفنی آن که «آب کوهی را عجب چون میبَرد؟» آنچنان که شمس او را برد... بیا، تازه قرار بود در خصوص شاهنامه بنویسم. قصه من، حکایت آن ناقه مجنون است در مثنوی، که تا صاحب خود را بیخود میدید، راه خانه خودش را پیش میگرفت.
نجف دریابندری در گفتگو با ناصر حریری میگوید که از خواندن ادبیات قدیم چاره نیست، فقط این خطر هست که آدم در آن غرق شود. فکر میکنم حق داشتند افرادی چون محمدرضا باطنی که از این شیوه تدریس دو واحد ادبیات ما انتقاد میکردند که به جای آن که از آثار معاصر شروع کنند، از رودکی و کسایی آغاز میکنند و دانشجویان زبانپریش تحویل جامعه میدهند. این دو را بگذارید کنار هم و بعد فکر کنید امثال مای دریاندیده را بیاندازند در قلزم پرخون مولانا. خب چه میشود؟ آدمی یا غرق میشود، یا قایقش «تخته تخته بشکافد، که هر تخته فرو ریزد، ز گردشهای گوناگون».
نمیدانم این که فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ را چهار ستون ادب قدیم فارسی گفتهاند سابقه به کجا میبرد. باید خیلی قدیمی باشد. فکر کنم در آثار قزوینی دیدهام. کاری نداریم! هر چه بود، من برای سالها چندان شاهنامه نخواندهام. با همان دید مهندسی میگفتم که حداقل سه پایه تراز نمیخواهد! این بود تا بالاخره حافظ دست ما را گرفت و سراغ شاهنامه برد که ای «فقیر، نامه آن محتشم بخوان».
خب از زیبایی شاهنامه چه بگوییم؟ هزار سال گفتهاند. اما این را هم باید گفت که «شاهنامه یک متن دشوار آساننماست». این را خالقی مطلق میگوید که که عمری همپای فردوسی بر سر شاهنامه گذاشته است. این را بگذارید کنار آن که شاهنامه، با حدود پنجاه و دو هزار بیت آن، البته متنی بلند و پیوسته است. نسخه شنیداری اسماعیل قادرپناه که آن را از ابتدا تا انتها بر اساس نسخه مسکو با زیبایی تمام خوانده است، حدود یک صد و ده ساعت است. خواندن شاهنامه، و البته خواندن چندباره آن، با همه ارجاعات لازم، برنامه و فرصت میخواهد آنهم در این روزگار شتابزده ما. تصور کنید که ملکالشعرای بهار میگوید که شاهنامه را دوازده بار دوره کرده است. غیر این باشد، آنگونه میشود که مولانا در خصوص مثنوی میگفت که «یا تو پنداری که حرف مثنوی، چون بخوانی رایگانش بشنوی؟». میشود اما «اندر آید لیک چون افسانهها، پوست بنماید نه مغز دانهها» و مثال او از این افسانهها چیست؟ همین شاهنامه! و تحذیر می دهد که قرآن و مثنوی را نباید چون شاهنامه و کلیله خواند! بلکه باید آن را آن قدر با نیاز و اصرار و ابرام خواند تا این دلبران، چادر از سر بیندازند «در سر و رو در کشیده چادری، رو نهان کرده ز چشمت دلبری / شاهنامه یا کلیله پیش تو، همچنان باشد که قرآن از عتو»... جالب است که مجتبی مینوی در یکی از کتابهای خود، «فردوسی و ما» نوشته بود که از ایرانیان توقع میرود همان قدر شاهنامه بخوانند که قرآن را. تنوع عقاید و علایق را میبینید؟ هر چه هست، این گنج شایگان آنقدر هم رایگان نیست گرچه فردوسی از رایگانی آن به حق نالید «بزرگان و با دانش آزادگان، نبشتند یکسر همه رایگان، جز احسنت از ایشان نبُد بهرهام، بکَفت اندر احسنتشان زهرهام»...
قرار بود از شاهنامه بگوییم، بیشتر از مثنوی گفتیم. آن که احوالش برق جهانست بخواهد مناسبتی بنویسد همین میشود دیگر. اشکالی ندارد. اینها البته سر یک سفره نیستند. اما ما بر سر خوان این دو «سلطان با افضال و جود» نشستهایم. دوستی مجله مهرنامه سه ماه پیش را برایم فرستاده است که در یکی از آنها تبلیغ مجله نافه آمده بود با نقل قولی روی جلد از اُرهان پاموک با این عنوان که «شاهنامه و مثنوی میخوانم». به اصل گفتگو دسترسی ندارم. فقط گفتم، یعنی همزمان؟ این چطور ممکن میشود؟ از بس که این دو با هم متفاوتند. الان فکر میکنم بهتر بود در خصوص تفاوتهای این دو بنویسم، تا آنجا که من میفهمم و تا آن جا که میشود بحر را در کوزه ریخت. این که دلمشغولی یکی «دید» است و دیگری «داد»، این که یکی دریاست و یکی کوه. این که یکی قصهها و حکایات کتابش به ما نزدیک است و خودش بسیار دور و آن یکی که خودش نزدیک است و داستانها و قهرمانانش دور. یکی حکایت ما را میگوید و دیگری خود ما را حکایت میکند. یکی منظر ما را عوض میکند، یکی نظر و نظرگاه ما را. هر چه هست این دو آدمی را حیران میکنند. گرچه حیرانی این دو یکسان نیست. یکی «آن چنان حیران که پشتش سوی اوست» و دیگری «آن چنان حیران و غرق و مست دوست، آن یکی را روی او شد سوی دوست، وان یکی را روی او خود روی اوست» و آن چه برای ما میماند اینست که «روی هر یک مینگر میدار پاس، بوک گردی تو ز خدمت روشناس»...
باید روز مولانا از شاهنامه بنویسم!
جمله بر فهرست قانع گشتهایم...