ترانه «ماه، ماه» و این تلخی بی‌نهایت

«دلِ من و این تلخی بی‌نهایت، سرچشمه‌اش کجاست؟» این را خودِ لورکا در یکی از اشعارش می‌پرسد. ما را با این تلخی بی‌نهایت، کاری نبود اگر اشعار او چنین با زیبایی بی‌نهایت آمیخته نبود.

من پیشتر تلاش کرده بودم تا طرح و خط قصّه یکی دو شعر لورکا را چنان که فهمیده‌ام، اینجا بنویسم. از جمله «نغمه‌ی خوابگرد»، قصه سواری مجروح از کولیان که به خانه دلبرکش بازمیگردد اما او را در مهتابی خانه، پس از انتظاری سخت و ناکام، سبزروی و سبزموی، بی‌جان، با مردمکانی از فلز سرد می‌بیند که در زیر نور ماه تاب می‌خورد. داستانی به غایت تلخ. دیگر «ترانه‌ی کوچک سه رودبار». توصیف لورکا از گوادل‌کویر و آن دو رودبار کوچک غرناطه، خنیل و دارو که فقط آه بر آن‌ها پارو می‌کشد، رودبارهایی که تالاب‌تشِ فریادهای او را می‌برند چون «عشق که شد و بازنیامد». این‌بار ترانه «ماه ماه»، با برخی پانویس‌ها از طرح قصه آن و البته برخی گمانه‌ها، چنان که من از متن موجز آن برداشت‌ کرده‌ام.

ترانه‌ی ماه ماه
فدریکو گارسیا لورکا، ترجمه احمد شاملو 

ماه به آهنگر خانه می‌آید ۱
با پاچینِ سنبل‌الطیب‌اش. ۲
بچه در او خیره مانده
نگاهش می‌کند، نگاهش می‌کند. ۳
در نسیمی‌که می‌وزد
ماه دست هایش را حرکت می‌دهد
و پستان‌های سفید سفت فلزیش را
هوس‌انگیز و پاک، عریان می‌کند. ۴
- هی! برو! ماه، ماه، ماه!
کولی‌ها اگر سر رسند
از دل‌ات
انگشتر و سینه‌ریز می‌سازند. ۵
- بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفته‌ای
چشم های کوچکت را بسته‌ای.
- هی! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب می‌آید.
- راحتم بگذار.
سفیدی آهاری‌ام را مچاله می‌کنی. ۶

طبلِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک می‌شود. ۷
و در آهنگرخانه‌ی خاموش
بچه، چشم های کوچکش را بسته. ۸
کولیان - مفرغ و رویا - ۹
از جانب زیتون‌زارها
پیش می‌آیند
بر گرده‌ی اسب‌های خویش،
گردن‌ها بلند برافراخته
و نگاه‌ها همه خواب آلود.
چه خوش می‌خواند از فراز درختش،
چه خوش می‌خواند شبگیر! ۱۰
و بر آسمان، ماه می‌گذرد؛
ماه، همراه کودکی
دستش در دست. ۱۱
در آهنگرخانه، گرد بر گرد سندان
کولیان به نومیدی گریانند. ۱۲
و نسیم
که بیدار است، هشیار است.
و نسیم
که به هوشیاری بیدار است. ۱۳
-------------------------------------------
۱- کولیان در اسپانیا به مشاغل نعل‌بندی‌ و آهنگری مشهور و مربوط بوده‌اند. لورکا در چند جایی به همچو نسبتی اشاره دارد و هرگاه صحبت از کولیان است، فلزات هم در شعر لورکا نقشی دارند. چه آن دختر کولی در نغمه خوابگرد با مردمکانی از فلز سرد و چه در این شعر حتی در توصیف رنگ پوست آنان.
ماه هم البته در شعر و از قضا حتی در پایان زندگی واقعی او، نسبتی با مرگ دارد. جای دیگری هم در این خصوص اشاره کرده‌ام «
لورکا و آشنایی با شعر فارسی؟». باز در همان ترانه خوابگرد، ماه شاهد مرگ دختر کولی است.
۲- سنبل الطیب، گیاهی است البته می‌دانید! به ظاهر در اسپانیا به وفور می‌روییده. دهخدا می‌گوید که در ایران به جهت خواص تسکین و ضد تشنج آن استفاده می‌شده. واقع آنست که از عکس آن چیزی برنمی‌آید که شباهت یا نسبت آن با دامنِ ماه را چندان به روشنی ظاهر کند. توضیحات راهگشا را می‌بینید؟
۳- بچه ماه را در کجا می‌بیند؟ در آسمان؟ نه. به ظاهر به انعکاس ماه در ورقه‌ای فلزی که حتی بر روی آن بازی می‌کند.
۴- این نسیم آن‌جا چه میکند؟ اول چیزی که به ذهن آدم می‌رسد این است که ماه به جایی آویزان است و نسیم ماه را تکان می‌دهد و او را به رقص وامی‌دارد اما به نظر اینگونه نیست اگرچه این تا حدی مبهم می‌ماند. به ظاهر نسیم نقش همدست ماه را دارد که به ربودن کودک به آهنگرخانه آمده است. این را هم از افسانه‌‌های کولیان آورده‌اند که اگر کودک به ماه بنگرد، ماه به کمک باد، او را می‌دزدد. باز با این باد کار داریم!
اما آن تصویری که لورکا، از ماه و عریانی سینه‌ها ساخته است هم غرابت دارد. آیا این یک اغواگری مادرانه است؟ مثل آن شعر که مولانا از قول مادر آن کودک آورده است که بر بام بود و خطر افتادن داشت «بس نمودم شیر و پستان را به او»؟ یا در واقع از جنسی دیگرست؟ اگر اولی باشد، باز نزدیک است به افسانه دیگری که ترانه مشهور «پسرِ ماه» را از آن ساخته‌اند و در آن ماه فرزند زنی کولی را از او می‌گیرد. اگر دومی باشد باید این اغواگری معطوف به باد باشد. در برخی ترجمه‌های فرنگی، نسیم را باد تب‌دار ترجمه کرده‌اند، و در برخی موارد باد برانگیخته! ماه با این دلبری‌ها، باد را به همراهی خود وامی‌دارد.
۵- این هشدار کودک را دو و یا حتی سه گونه می‌توان فهمید. کودک در بازی خود، براستی از سر عشق کودکانه به ماه، یا تلالو آن در آن ورقه فلزی، هشدار میدهد که برود تا به دست کولیان نیفتد. بی‌خبر از آن که ماه به سراغ او آمده است. شکل دیگر آن است که کودکِ کولی از ماه ترسیده و این‌گونه ماه را تهدید می‌کند. چنان که در جمله بعدی، تکرار میکند که صدای پای اسب می‌آید تا ماه او را تنها بگذارد و برود و هر بار ماه با خونسردی میگوید که پیش از آن که سواران بیایند تو خوابیده‌ای. خواب؟
۶- کودک با سپیدی آهاری ماه چه کار دارد؟ در ترجمه‌های انگلیسی آمده که بر سپیدی من قدم نگذار، یا من را لگد نکن. این به دو نکته راه می‌دهد. یکی آن که ماه یا تصویر آن بر ورقه فلزی است چنان که می‌توان بر آن پا نهاد و از این روست که کودک می‌گوید که از دل‌ات انگشتر و سینه‌ریز می‌سازند. دیگر آن که، شاید کودک، از ترسِ ماه و همه آن قصه‌های کولیان چنان که گفتیم، پا بر آن تصویر ماه می‌کوبد. اگر اینگونه باشد، ماه و همه آنچه در آهنگرخانه می‌گذرد براستی تصویری سرد و بیرحم دارد.
۷- توضیحی ندارد. چقدر زیباست. هم شعر، هم ترجمه!
۸- چشمانش را بسته؟ به چه معنی؟ خواب یا مرگ؟ شاید همه چیز در رویای کودک می‌گذشته و ما هم دوست داریم اینگونه بخوانیم اما بعد چرا کولیان نوحه میکنند؟
۹ – مفرغ و رویا، چون صفتی برای کولیان، غرابت بسیار دارد. مفرغ، یا برنز به ظاهر اشاره به پوست آن سواران کولی است. رویا را دیده‌ام که در یک ترجمه انگلیسی نیمه‌خواب ترجمه کرده‌اند چنان که چندی جلوتر هم می‌بینیم «و نگاه‌ها همه خواب‌آلود». معلوم است که همه در فهم آن مشکل دارند. شاید اشاره به ظاهر و باطن کولیان داشته باشد، مفرغ ظاهر آنهاست، متصلب و سخت و البته اشاره به شغل آن‌ها هم دارد. مراعات النظیر اگر در شعر لورکا معنایی داشته باشد. درونشان اما پر از رویا. ساده نیست!
۱۰- در این وانفسا، چگونه شبگیر، یا جغد، اینگونه خوش می‌خواند بر فراز درختش؟ واقع آنست که این قید «چه خوش» را در جایی ندیده‌ام. در ترجمه انگلیسی و فرانسوی هم می‌گوید که «چگونه میخواند... آه چگونه میخواند»... البته من به شاملو جسارت نمی‌کنم با آن درک بی‌نظیر از شعر و زبان. فقط به نظرم شاید جهتی به شعر داده است که ضرورتاً در آن نیست. 
۱۱- این تصویر دست در دست ماه و کودک، دوباره ناگهان آن‌چه پیشتر ساخته شده بود را در هم می‌شکند و چنین می‌نماید که همه اینها یک رویای کودکانه بوده. به نظرم ترجمه‌های فرنگی باز کمی متفاوتند. ماه بر آسمان میگذرد، دستش بر دست کودک. یعنی ماه دست کودک را می‌کِشد و می‌برد. ماه کودک را ربوده است.
۱۲- گریه و زاری کولیان باید به مصیبتی اشاره کند. به ظاهر کودک چشمان کوچکش را بسته و بر سندان، شاید برای همیشه، خفته است.
۱۳- پاره نهایی شعر، کمی مبهم است. شاید می‌خواهد این قصه را به پایان ببرد با گفتن این که باد همه شب مراقب می‌نشیند تا ماه کودک را با خود ببرد. آوردیم که در افسانه کولیان، ماه کودک را به کمک باد می‌دزدد. از این روست که نسیم، تمامی شب، بیدار و هوشیار نشسته است. در ترجمه‌ها فرنگی هم چنین آورده‌اند: و این بادست که مراقب است، و این بادست که همه شب به نگهبانی ایستاده است...

این شعر را لورکا به خواهر بزرگ خود، کونجیتا گارسیالورکا، تقدیم کرده بود.

عینِ اظهارِ سخن، پوشیدنست

«گفت مقصودم تو بودستی نه آن، لیک کار از کار خیزد در جهان» و اینگونه است که آدم اول پارازیت را می‌بیند و بعد از آن‌جا می‌رود سخنرانی اخیر رهبر در جمع زنان نخبه را می‌خواند! زنان نخبه که آمدند و نشستند تا از مردان مژده وصول به قلّه رفیع شأن و جایگاه انسانی خود در ایران و البته نزول و خسران و «بحرانِ زن» در غرب را بشنوند و خبر به زنان نانخبه هم ببرند. خب. «هر کس از پندارِ خود مسرور بِه» اما فقط یک نکته درباره دو حدیث که در خصوص زنان نقل شد.

این که منابع دینی و نقلی، در جایی که منابع عقلی یک‌سره به بهانه‌های مختلف مانده و رانده شده، این‌گونه چون نقل و نبات، به شکلی گسسته و بریده بنا به مناسبت روز خرج شود البته تازگی ندارد، اما این دیگر انصافاً بدسلیقگی است که همان‌ دو شاهد را هم از جایی بیاوریم که اگر خدای ناخواسته به خود متن رجوع شد ببینیم که در واقع آن معنای مثبت را افاده نمی‌کند  بلکه برخلاف مقصود شهادت می‌دهد. اینجاست که باید از قول مولانا گفت «کین گواهی که ز گفت و رنگ بُد، نزد آن قاضی القُضاة آن جرح شد» (این شاهد نقلی آوردن گریبان من را هم گرفته... مُسری است دیگر). آخر آیا منابع دینی واقعاً این قدر فقیرند که یک شاهد صاف و ساده در تکریم زنان یافت نمی‌شود؟ رهبر در سخنرانی خود آورده است که:

 «نظر اسلام در باب خانواده و جایگاه زن در خانواده، نظر خیلى روشنى است. «المرأة سیدة بیتها» بزرگ خانه، زن خانه است. این از پیغمبر اكرم است. جایگاه زن در خانواده، همانى است كه در گفتارهاى گوناگون ائمه (علیهم‌السّلام) آمده: «المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة». در تعبیرات عربى، قهرمان یعنى كارگزار، پادو، یك خدمتگزار محترم. میفرماید: در داخل خانه، زن قهرمانه نیست؛ ریحانه است، گلِ خانه است».

آن حدیث نبویِ اوّل در واقع پاره‌ای است از حدیث «كلّ نفس من بنی آدم سید، فالرجل سید أهله، و المرأة سیدة بیتها». به این معنی که همه سهمی از سیادت و بزرگی و البته مسئولیت دارند. مرد سرور خانوادهِ خود است و زن سرور خانه‌ی خود. در سایه همچو تقابلی، بعید می‌دانم که آن جمله چندان مکارم زن را به آفاق برده باشد. این شیوه نقل منابع، مثل فروشندگی است که یکی را می‌گویند و یکی را پنهان را می‌کنند که بله آن خانه در جایی عالی و خلوت است (چون رفت و آمد به آن‌جا سخت است) و یا این ماشین‌ها خیلی کمیابند (چون به دلایل زیست محیطی دیگر تولید نمی‌شوند) ولی البته کار فقها فروشندگی نیست.

اما آن جمله دیگر که زن قهرمان نیست و ریحانه است مأخوذ است از نامه سی و یکم (و شاید فقط منسوب به) حضرت امیر در نهج البلاغه. دست بر قضا این از مواردی است که در آن سخنان نادلپسند و دل‌آزاری در خصوص زنان آمده است و ارجاع به آن براستی مایه شگفتی است. می‌دانیم که در جای دیگری از نهج البلاغه هم نقلی این‌گونه هست که آنجا حتی بر آن سخنان، در خصوص عقل و ایمان زنان و... دلایلی هم آورده شده است که خب امروزه توجیه آن‌ها ساده نیست. اینجا هم البته قصد تکرار آن را نداریم به دستور مولانا که «چون وزیر از رهزنی مایه مساز، خلق را تو برمیاور از نماز» چرا که این سخنان خیلی ساده می‌توانند رهزنی کنند و این البته به معنی پرده‌پوشی نیست. فکر کنم در یکی از پرسش و پاسخ‌های سروش بود که همین‌ها را جلوی چشم او می‌آورند و او هم البته با جسارت می‌گوید که اعتبار سخن به حجّت اوست. اگر برای خواننده آن دلایل قابل قبول نیست، آن سخن گوینده در آن موضع معتبر نیست و ناگفته پیداست که تعمیم این سخن در گفتمان دینی راه به کجا می‌برد.

آنجا سخن پس از چند توصیه‌ و تحذیر در خصوص زنان به اینجا می‌رسد که «وَلاَ تُمَلِّكِ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا، فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَیحَانَةٌ ، وَلَیسَتْ بِقَهْرَمَانَة». به چه معنی؟ به این معنی که مترجمی چون سید جعفر شهیدی آورده است: «و كاری كه برون از توانایی زن است به دستش مسپار، كه زن گل بهاری است لطیف و آسیب‏پذیر، نه پهلوانی است كارفرما و در هر كار دلیر» آیتی و دشتی و دیگران هم ترجمه یکسانی دارند. البته قهرمان، که واژه‌ای است با ریشه فارسی، به معنی وکیل و کارگزار هم در عربی آمده است و شاید در اینجا هم مناسب باشد اما این‌که آن را پادو و خدمتکار بدانیم و این که زن قهرمانه نیست را نشانه علوّ مقام او بدانیم دیگر کمی تا اندکی دستکاری در معناست به خصوص که در ادامه آن می‌آید «وَلاَ تَعْدُ بِكَرَامَتِهَا نَفْسَهَا و مبادا گرامى داشت او را از حد بگذرانى»...

این که با این سخنان چه باید کرد، البته بحث فربهی است و البته منحصر به منابع دینی هم نیست. سابقه و گستره آن کلّ سنّت ما و حتی ادبیات ما را هم دربرمیگیرد. من فقط خواستم از باب نصيحة لائمة المسلمين!! بگویم که باید در نقل شواهد دقّت کرد. بهرحال این خطر هم هست که یکی از این زنان نخبه برود خانه و کتاب را باز کند و صدر و ذیل سخن را هم بخواند و بعد فکر کند که «بند من افزوده شد از پندِ تو، عشق را نشناخت دانشمند تو»...

«روایت شفق» و «مرایی کافرست»

«عزم آن دارم که امشب نیمه مست، پای ‌کوبان کوزه دُردی به دست / سر به بازار قلندر برنهم، پس به یک‌ ساعت ببازم هر چه هست...» همه این شعر عطار را شنیده‌ایم اگر نخوانده‌ایم. دست کم پاره مشهور آن را در آلبوم گل صدبرگ شهرام ناظری، که اوایل دهه شصت منتشر شده بود. اما در حدود همان سال‌ها، یکی هم آن غزل عطار را در شبی خوانده، به ترانه و سرود و آواز، بعد برای همۀ بچه‌های زندان شربت خریده است و بعد پیراهن سفیدش را پوشیده و رفته تا اعدام شود «تو بگردان دور، تا ما مَردوار، دورِ گردان زیر پای آریم پَست / مشتری را خرقه از سر برکشیم / زُهره را تا حشر گردانیم مست». وقتی هم که داشته از بچه‌ها خداحافظی می‌کرده، شفق، هم بندِ او، از تصور اینکه او را دار بزنند، گریه کرده است چون او پیراهن سفیدش را پوشیده بوده که روی سینه‌اش گل سرخی بشکفد.

«بازنویسیِ روایتِ شفق» به قلم اکبر سردوزامی در کنار داستان کوتاهِ «مرایی کافر است» نوشته نسیم خاکسار، هر دو از موثرترین داستان‌هایی است که در خصوص زندان‌های دهه شصت خوانده‌ام.

روایت شفق البته بلند‌تر است، دوره زمانی آن هم. روایت واقعی «شفق الله‌وردی» از هواداران خُرد تشکیلات پیکار که در اوایل سال‌های 60 به زندان می‌افتد، بعد با شرایطی آزاد می‌شود، به عراق می‌رود و از آنجا به آلمان پناهنده می‌شود و خاطرات این دوره است که به فشردگی روایت شده است و توسط اکبر سردوزامی به شکل موثری پرداخت و بازنویسی شده است. «مرایی (ریاکار) کافر است» اما حدیث نفس گونه‌ای است کوتاه از محمّد نامی در زندان و تاثیر شکنجه و رفتار توّابان و البته توبه فرمایان. از منظر تاریخی هم شفق بیشتر به دوره حکومت حاج داوود رحمانی در زندان‌ها می‌پردازد و مرایی مشخصاً به اسدالله لاجوردی.

 هر دو آغازی تکان‌دهنده دارند «شفق می‌گوید:.. ببین من بارها گفته‌ام. من این روزها را دارم زیادی زندگی می‌کنم. زندگی من باید همان یازده سال پیش تمام می‌شد»... و این آغازگر روایتی است که باید سال‌ها پیش تمام می‌شد. روزگاری که زندگی این‌قدر ارزان بوده که یکی می‌آمده دمِ درِ بند و فریاد میزده «اردشیر، بیا برو حمّام، می‌خواهیم اعدامت کنیم». و مرگ آن‌قدر نزدیک که «یکی از بچه‌ها، یادش به‌خیر، شبی که می‌خواستند اعدامش کنند، گفت شفق، خجالت بکش، بیا با هم بریم اعدام شیم، بیخود آبروی خودتو نبر». اما آغاز مرایی کافرست حتی غریب‌ترست «یک‌باره احساس کردم سگ شدم، سگ نه به عنوان حیوانی هار، نه، برعکس، حیوانی مطیع و بدبخت» وقتی دست‌هایش را به دور زانوی حاج آقا حلقه می‌کند و توبه می‌کند، تا دوباره توبه بشکند.

شفق حکایت‌گر یک برهه از زندگی است و همه آنچه در آن تجربه کرده و همه تیپ آدمی که دیده: «من همه جورش را دیده‌ام: مجاهد، چریک، پیکاری، رزمندگانی، همه جورش را» و البته در بطن داستان، تواب‌ها، پاسدارها و خوب و بد آن‌ها را: «توی توّابها هم آدم حسابی زیاد بود. طرف ظاهرا توبه می‌کرد که بماند.»، و «این پاسداره لوطی بود» که آن هم البته «بدبخت را برداشتند ویلانش کردند. بردند محافظش کردند، بعد هم شنیدم مجاهدین زده‌اند ترتیبش را داده‌اند.». «مرایی کافرست» اما بیشتر حکایت دو یا سه صحنه است و اینکه چگونه گاهی اوقات این پوست آدمی است که به روح و مغز آدمی جهت می‌دهد و حتی آن را دگرگون می‌کند: «فکر می‌کنم، تقصیر پوست بود». وقتی صحبت این شکنجه و تعزیر است، شفق اما درک دیگری دارد «بخصوص بعد از سال ۶۱، طرف اگر (پایدار) می‌ماند، فقط لوطی بود، انسان بود، به آدمها اعتقاد داشت. نمی‌توانست ۵۰ نفر را بدهد دم تیغ و خودش زنده بماند.». می‌گوید کسانی بودند که «کابل نخورده بودند. تمام فک و فامیل را لو داده بودند». با این وجود می‌گوید که اگر الان برگردد «از عروسی ننه‌ام می‌گویم تا دامادی بابام».

روایت شفق، البته به فلق ختم نمی‌شود. فقط همان صدای خون است در آواز تذرو. وقتی هم به آلمان می‌رود، به اردشیر فکر می‌کند و لوطی‌گری‌اش. شفقی که می‌گفت «احساس کردم می‌توانم کاری کنم، سیاسی شدم»، در نهایت فقط می خواهد لوطی بماند. آدم‌فروش نشود مثل محمد قصّه مرایی که فقط می‌خواهد از پوست سگی بیرون بیاید. این ارزش لوطی‌گری، یا شاید خاطره لوطی‌گری، همه آن‌ چیزی است که امروزه برای شفق مانده است. «حالا یک عده لوطی‌گری می‌کردند، اعدام می‌شدند، یا حبس می‌کشیدند، یا در نهایت، فقط به خودشان لطمه می‌زدند... آدمهایی که فقط می‌شود گفت لوطی بودند، نه سیاسی» افرادی مثل اکبر مسلم‌خانی:
«اکبر مسلم‌خانی یک لوطی به تمام بود، توی زندانی که قحطی سیگار بود، با دستهای خودش، برای من هشتاد تا سیگار پیچید. اکبر مسلم‌خانی یک لوطی به تمام بود... وقتی پیغام دادم لباس ندارم، برای من زیر شلواری فرستاد، و شورت فرستاد، تمیزترین پیراهنش را برای من فرستاد. و من در تاریخ ۱۹ فروردین ۶۲، وقتی فهمیدم اعدامش کردند، سرم را روی پیراهنش گذاشتم و گریستم.»

خلاصه این که هر دو خواندنی هستند دیگر، و البته بخشی از تاریخ آن زمانه خونریز سرزمین ما. (۱)


۱- «بازنویسی روایت شفق» در ۱۴ بخش در سایت رادیو زمانه منتشر شده بود که من البته آن را بهم پیوستم. الان باید نسخه پی دی اف آن، و همچنین «مرایی کافرست» را بتوان از تارنماهای مرتبط، چون تارنمای نویسندگان دریافت.

از شیرینی و پرویزی افرنگ

دستگیری دومینیک استروس کان (Dominique Strauss-Kahn) رییس صندوق بین‌المللی پول، به اتهام تلاش برای تجاوز جنسی به خدمتکار هتلی در نیویورک هم داستان عجیبی است برای خودش. خدمتکار هتل هم، چنانکه گفته‌اند زنی بوده حدود سی و دو ساله، آفریقایی تبار، بدون همسر و سرپرست فرزندی پانزده ساله. خب این‌که چگونه فردی در این جایگاه تراز اول جهانی و کاندیدای مطرح ریاست جمهوری فرانسه، چنین ضعف نفسی از خود نشان می‌دهد، برای ما روشن نیست، اما یک بُعد آن شاید جالب باشد که کمی برجسته شود و آن خصلت مشهور اغواگری یا دلربایی فرانسوی است که البته برخی اوقات بدجوری خطا می‌رود.

دستگیری مقامی فرانسوی در آمریکا، آن‌هم به دلایل تعرض جنسی، با آن شکل و شمایل که از فِرست کلاس هواپیمای ایرفرانس او را بیرون بکشند و دست‌بند بزنند و از او گرو هم نپذیرند و در زندان نگه‌دارند، تفاوت‌های فرهنگی این دو ملت را باز برجسته کرده است. این اتفاق اگر در فرانسه افتاده بود، قطعاً به این شکل رخ نمی‌داد. یا اصلاً کار به شکایت نمی‌کشید یا درز گرفته می‌شد و بهرشکل تبعاتش برای مقام فرانسوی خیلی کمتر بود. خود مردم فرانسه هم کمتر توجه میکردند که مگر چی شده؟ حالا یک شیطنتی کرده. اینجا فرانسه است دیگر... دنیای رمانتیسم، دنیای شیطنت و دنیای اغواگری و دلربایی مردان و زنان، اگر لازم باشد کمی هم با زور!

در فرانسه طبیعی است که مردان، البته مردان قدرتمند بیشتر، در رابطه با زنان شیطنت کنند و در سخن و عمل بی‌پروا باشند. این تاریخی دارد. سالهاست که آن تصویر «خانواده خوش‌بخت» و مردِ وفادار به خانواده در دنیای سیاست فرانسه از بین رفته است. راه دور نرویم. میتران که اصلاً زندگی دوگانه‌ای داشت. روزنامه‌نگاران در همان زمان مسئولیتش دریافتند، کمی شلوغ کردند، رها کردند. تصور کنید آمریکا بود چه می‌شد. رییس جمهور بعدی البته که شیراک باشد معشوقه‌ای داشت که البته انگار بعدها یافت شد. سارکوزی تا به ریاست جمهوری رسید، از همسرش جدا شد و با کارلا برونی ازدواج کرد که البته خدا عالم است ولی به قاعده روابط به این سرعت که نمی‌توانسته شکل بگیرد... سگولن رویال رقیب او در سال 2007 که اصلاً به مفهوم عرفی ازدواج نکرده بود گرچه همراه با شریک زندگی خود سه فرزند داشت که آن‌ هم پس از شکست در انتخابات به جدایی رسید. این‌ها البته در سطوح شخصی برای ما اهمیتی ندارند اما هنوز در بسیاری کشورها، رییس جمهور و دیگر مقامات قرار است الگوهای ملتزم به اخلاق مرسوم باشند اما نه در فرانسه که فیلسوفانی چون ژان پل سارتر دارد.

می‌گویند پاریس شهری رمانتیک‌ است و این را در خصوص دیگر شهرها نمی‌گویند. الان هم که ماه می است و من یاد آن ترانه فرانسوی می‌افتم... J’aime Paris au mois de mai  فرانسوی‌ها مشهورند که رمانتیک هستند. حالا سخت نگیریم که رمانتیسم چیست که بله البته آیزیا برلین ریشه‌هایش را در کلّ  تاریخ فرهنگ اروپایی جسته است! نه، به همین معنی ساده دلبری و کشش و شیطنت که بین زن و مرد هست و البته خواه ناخواه ابعاد جنسی هم می‌گیرد. این خصوصیت کمی شورتر فرانسوی را در همه ابعاد می‌توان دید. در نقاشی، ادبیات، ترانه‌ها و سینما. می‌بینیم فیلم‌ساز یا نویسنده فرانسوی هم نباشد، داستان را به پاریس می‌برد چه تانگو باشد چه آن رویاپردازان برتولوچی یا کارهای کوندرا. این بوده و هست و در آن فرهنگ شکلی جا افتاده دارد. تعریف از زیبایی زنان یا مثلاً لباس آن‌ها در فرانسه خیلی رایج است حال آن که شاید در همان سطح در آمریکا (البته بنا به شنیده‌ها) می‌تواند تعرض جنسی تلقّی شود، مخصوصاً که سر و کار کسی با فمینیست‌ها بیافتد! این عرضه و تقاضا البته شکلی دو سویه می‌گیرد و این است که پاریس شهر مُد هم هست و این گونه نیست که فقط تشنگان آب جویند در جهان، بلکه آب هم جوید در فرانسه تشنگان!

این خصوصیت seduction مخصوص فرانسویان نیست اما آن‌قدر در فرانسه رایج است که دیگر در زبان بازرگانی هم وارد شده است. همه را می‌شود اغوا کرد و دلبری همه جا کارایی دارد. این هم بگویم که البته ازدواج معمولاً خط قرمزی است برای برخی روابط اما در فرانسه این خط کمی رنگ‌پریده‌تر است و شاید به همین دلیل هم شما زیاد separe می‌بینید یعنی ازدواجی در اغما.

خب. بیشتر از این که نمی‌شود گفت، همین‌قدر هم ناپرهیزی و کلی‌بافی کردیم. مقصود این بود که شاید این بعد قضیه را هم باید دید که چرا وقتی مدیری فرانسوی، با قدرت و ثروتی عالی، که یک‌سره در دنیای خواهندگی و دلربایی‌های فرانسوی غوطه می‌خورد، و این البته از منظر فرهنگ عامه به نوعی لازمه همچو جایگاهی تلقی میشود، تصور می‌کند که می‌تواند زنی خدمتکار را هم به چنگ آورد و به او مزدی بسزا دهد و اگر هم نه، خب اتفاقی نیفتاده، دیگر این‌همه سرو صدا ندارد، خطایی شده جبران می‌شود... مگر یک خطای کوچک که اینجا آمریکاست و از سر بداقبالی هواپیمای ایرفرانس به مقصد پاریس کمی هم تاخیر داشته است..