از ترجمههای عربی مثنوی
۱/ یادی کنیم از ابراهیم دسوقی شتا، استاد زبان فارسی دانشگاه قاهره و
مترجم مثنوی معنوی به عربی، که حدود شانزده سال پیش، هر شش دفتر مثنوی را
تنها در مدت دو سال به عربی برگرداند و با پایان ترجمه، مرگش هم، خیلی زود و
در سن پنجاه و پنج سالگی، فرا رسید. شاید
این سرعت و سنگینی کار هم در این میان بیتاثیر نبود. گویی از قول حکیم
طوس میگفته است که «همی خواهم از روشن کردگار، که چندان زمان یابم از
روزگار» که این ترجمه را به پایان برم...
۲/ سالها پیش از او، استادِ دسوقی، محمد عبدالسلام کفافی که خود ادیب و صاحب شعر و بیان بود (و به قول ابن عربی در خصوص آن دختر اصفهانی «ذاتِ نَثْرٍ و نِظامٍ و مِنْبَرٍ و بیانِ»)، تنها توفیق یافت که ترجمه دو دفتر از مثنوی را در حدود سالهای ۱۹۶۶، آن هم پس از شش سال کار، به پایان برد، پیش از آن که باز پیمانهاش پر شود...
۳/ جالب است که بدانیم دسوقی، جدای مثنوی، چه کتابهای دیگری از فارسی به عربی ترجمه کرده است و علایقش در چه حوزهای بوده است. از منتخبات غزلیات دیوان که بگذریم، خواهید گفت در حوزه تصوف و عرفان؟ به مثال مرصادالعباد؟ گلشن راز؟ نه، ببینید:
بوف کور از هدایت، « البومة العمياء»
بازگشت به خویشتن از شریعتی، «العودة إلى الذات»
نثر فنی در ادب فارسی از حسن کامشاد «النثر الفني في الأدب الفارسي»
درازنای شب از جمال میرصادقی «طول الليل»
و از همه جالبتر...
اشعاری از فروغ فرخزاد «قصائد للشاعرة الإيرانية فروغ فرخزاد»
۴/ ترجمه دسوقی را، به دلیل همان شتاب بسیار، و شاید هم بضاعت ادبی او در قیاس با کفافی، ضعیف و کمجان دانستهاند که در خور مثنوی نبوده است. بیشتر یک ترجمه واژه به واژه است که البته برای ما، چون به خود کلام مولانا نزدیک است، این ضعف چندان به چشم نمیآید. در سطوح بالاتر هم که من چندان تشخیص ندارم، خصوصاً اینجا که «زبانها جمله حیران میشود». برای آشنایی و قیاس بین دو ترجمه، شش بیت از ابیات آغازین دفتر دوم را، که محاکات حیرتانگیزیست، میآورم گرچه ترجمانی کسش محتاج نیست، عشق خود را ترجمان است ای پسر...
دیدهی تو چون دلم را دیده شد / شد دل نادیده، غرق دیده شد
آینهی کُلّی تو را دیدم ابد / دیدم اندر چشم تو من نقشِ خود
گفتم آخر خویش را من یافتم / در دو چشمش راه روشن یافتم
گفت وَهمم کان خیال توست هان / ذات خود را از خیال خود بدان
نقشِ من از چشم تو آواز داد / که منم تو، تو منی در اتّحاد
کاندرین چشم مُنیر بیزوال / از حقایق، راه کی یابد خیال؟
ترجمه کفافی:
و حينما أصبحت عينك عينا لقلبى، صار هذا القلب الأعمى غريقا في الرؤى
لقد رأيتك المرآة الكلية حتى الأَّبد، و ابصرت في عينيك صورة نفسى
فقلت: «لقد وجدت نفسى آخر الأمر! لقد وجدت في عينيه طريق النور!»
فقال وهمى: «ان هذا خيالك فتنبّه! و لتعلمن حقيقة ذاتك من خيالها»
فهتفت صورتى من عينك قائلة: «اننى أنت، و أنت أنا (يجمعنا) اتحاد!
ففى هذه العين المنيرة الخالدة، أنى للخيال أن يجد سبيله بين الحقائق
ترجمه دسوقی:
و عندما صارت بصیرتك عینا لقلبی، صار ذلك القلب الذی لم یصبر غریقا فی الرؤی
و رایتُك المراة كلیة (باقیة) الی الابد، فرایت فی عینك صورتی
قلت: لقد وجدت نفسی آخر الامر، و فی عینیه رایت الطریق اللائح!
فقال وهمی: هذا خیالك، حذار، و میّز بین خیالك و بین ذاتك!
و لقد هتفت بی صورتی من عینیك قائلة، انا انت و انت انا فی الاتحاد
ففی تلك العین المنیرة التی لا زوال لها، لیس یجد الخیال طریقة من (كثرة) الحقایق...
دسوقی ترجمه را به همسرش تقدیم کرده بود «حبیبة و نجیبة و صدیقا..»
۲/ سالها پیش از او، استادِ دسوقی، محمد عبدالسلام کفافی که خود ادیب و صاحب شعر و بیان بود (و به قول ابن عربی در خصوص آن دختر اصفهانی «ذاتِ نَثْرٍ و نِظامٍ و مِنْبَرٍ و بیانِ»)، تنها توفیق یافت که ترجمه دو دفتر از مثنوی را در حدود سالهای ۱۹۶۶، آن هم پس از شش سال کار، به پایان برد، پیش از آن که باز پیمانهاش پر شود...
۳/ جالب است که بدانیم دسوقی، جدای مثنوی، چه کتابهای دیگری از فارسی به عربی ترجمه کرده است و علایقش در چه حوزهای بوده است. از منتخبات غزلیات دیوان که بگذریم، خواهید گفت در حوزه تصوف و عرفان؟ به مثال مرصادالعباد؟ گلشن راز؟ نه، ببینید:
بوف کور از هدایت، « البومة العمياء»
بازگشت به خویشتن از شریعتی، «العودة إلى الذات»
نثر فنی در ادب فارسی از حسن کامشاد «النثر الفني في الأدب الفارسي»
درازنای شب از جمال میرصادقی «طول الليل»
و از همه جالبتر...
اشعاری از فروغ فرخزاد «قصائد للشاعرة الإيرانية فروغ فرخزاد»
۴/ ترجمه دسوقی را، به دلیل همان شتاب بسیار، و شاید هم بضاعت ادبی او در قیاس با کفافی، ضعیف و کمجان دانستهاند که در خور مثنوی نبوده است. بیشتر یک ترجمه واژه به واژه است که البته برای ما، چون به خود کلام مولانا نزدیک است، این ضعف چندان به چشم نمیآید. در سطوح بالاتر هم که من چندان تشخیص ندارم، خصوصاً اینجا که «زبانها جمله حیران میشود». برای آشنایی و قیاس بین دو ترجمه، شش بیت از ابیات آغازین دفتر دوم را، که محاکات حیرتانگیزیست، میآورم گرچه ترجمانی کسش محتاج نیست، عشق خود را ترجمان است ای پسر...
دیدهی تو چون دلم را دیده شد / شد دل نادیده، غرق دیده شد
آینهی کُلّی تو را دیدم ابد / دیدم اندر چشم تو من نقشِ خود
گفتم آخر خویش را من یافتم / در دو چشمش راه روشن یافتم
گفت وَهمم کان خیال توست هان / ذات خود را از خیال خود بدان
نقشِ من از چشم تو آواز داد / که منم تو، تو منی در اتّحاد
کاندرین چشم مُنیر بیزوال / از حقایق، راه کی یابد خیال؟
ترجمه کفافی:
و حينما أصبحت عينك عينا لقلبى، صار هذا القلب الأعمى غريقا في الرؤى
لقد رأيتك المرآة الكلية حتى الأَّبد، و ابصرت في عينيك صورة نفسى
فقلت: «لقد وجدت نفسى آخر الأمر! لقد وجدت في عينيه طريق النور!»
فقال وهمى: «ان هذا خيالك فتنبّه! و لتعلمن حقيقة ذاتك من خيالها»
فهتفت صورتى من عينك قائلة: «اننى أنت، و أنت أنا (يجمعنا) اتحاد!
ففى هذه العين المنيرة الخالدة، أنى للخيال أن يجد سبيله بين الحقائق
ترجمه دسوقی:
و عندما صارت بصیرتك عینا لقلبی، صار ذلك القلب الذی لم یصبر غریقا فی الرؤی
و رایتُك المراة كلیة (باقیة) الی الابد، فرایت فی عینك صورتی
قلت: لقد وجدت نفسی آخر الامر، و فی عینیه رایت الطریق اللائح!
فقال وهمی: هذا خیالك، حذار، و میّز بین خیالك و بین ذاتك!
و لقد هتفت بی صورتی من عینیك قائلة، انا انت و انت انا فی الاتحاد
ففی تلك العین المنیرة التی لا زوال لها، لیس یجد الخیال طریقة من (كثرة) الحقایق...
دسوقی ترجمه را به همسرش تقدیم کرده بود «حبیبة و نجیبة و صدیقا..»

+ نوشته شده در یکشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۲ ساعت 14:52 توسط مجید سلیمانی
|
جمله بر فهرست قانع گشتهایم...