«عزم آن دارم که امشب نیمه مست، پای ‌کوبان کوزه دُردی به دست / سر به بازار قلندر برنهم، پس به یک‌ ساعت ببازم هر چه هست...» همه این شعر عطار را شنیده‌ایم اگر نخوانده‌ایم. دست کم پاره مشهور آن را در آلبوم گل صدبرگ شهرام ناظری، که اوایل دهه شصت منتشر شده بود. اما در حدود همان سال‌ها، یکی هم آن غزل عطار را در شبی خوانده، به ترانه و سرود و آواز، بعد برای همۀ بچه‌های زندان شربت خریده است و بعد پیراهن سفیدش را پوشیده و رفته تا اعدام شود «تو بگردان دور، تا ما مَردوار، دورِ گردان زیر پای آریم پَست / مشتری را خرقه از سر برکشیم / زُهره را تا حشر گردانیم مست». وقتی هم که داشته از بچه‌ها خداحافظی می‌کرده، شفق، هم بندِ او، از تصور اینکه او را دار بزنند، گریه کرده است چون او پیراهن سفیدش را پوشیده بوده که روی سینه‌اش گل سرخی بشکفد.

«بازنویسیِ روایتِ شفق» به قلم اکبر سردوزامی در کنار داستان کوتاهِ «مرایی کافر است» نوشته نسیم خاکسار، هر دو از موثرترین داستان‌هایی است که در خصوص زندان‌های دهه شصت خوانده‌ام.

روایت شفق البته بلند‌تر است، دوره زمانی آن هم. روایت واقعی «شفق الله‌وردی» از هواداران خُرد تشکیلات پیکار که در اوایل سال‌های 60 به زندان می‌افتد، بعد با شرایطی آزاد می‌شود، به عراق می‌رود و از آنجا به آلمان پناهنده می‌شود و خاطرات این دوره است که به فشردگی روایت شده است و توسط اکبر سردوزامی به شکل موثری پرداخت و بازنویسی شده است. «مرایی (ریاکار) کافر است» اما حدیث نفس گونه‌ای است کوتاه از محمّد نامی در زندان و تاثیر شکنجه و رفتار توّابان و البته توبه فرمایان. از منظر تاریخی هم شفق بیشتر به دوره حکومت حاج داوود رحمانی در زندان‌ها می‌پردازد و مرایی مشخصاً به اسدالله لاجوردی.

 هر دو آغازی تکان‌دهنده دارند «شفق می‌گوید:.. ببین من بارها گفته‌ام. من این روزها را دارم زیادی زندگی می‌کنم. زندگی من باید همان یازده سال پیش تمام می‌شد»... و این آغازگر روایتی است که باید سال‌ها پیش تمام می‌شد. روزگاری که زندگی این‌قدر ارزان بوده که یکی می‌آمده دمِ درِ بند و فریاد میزده «اردشیر، بیا برو حمّام، می‌خواهیم اعدامت کنیم». و مرگ آن‌قدر نزدیک که «یکی از بچه‌ها، یادش به‌خیر، شبی که می‌خواستند اعدامش کنند، گفت شفق، خجالت بکش، بیا با هم بریم اعدام شیم، بیخود آبروی خودتو نبر». اما آغاز مرایی کافرست حتی غریب‌ترست «یک‌باره احساس کردم سگ شدم، سگ نه به عنوان حیوانی هار، نه، برعکس، حیوانی مطیع و بدبخت» وقتی دست‌هایش را به دور زانوی حاج آقا حلقه می‌کند و توبه می‌کند، تا دوباره توبه بشکند.

شفق حکایت‌گر یک برهه از زندگی است و همه آنچه در آن تجربه کرده و همه تیپ آدمی که دیده: «من همه جورش را دیده‌ام: مجاهد، چریک، پیکاری، رزمندگانی، همه جورش را» و البته در بطن داستان، تواب‌ها، پاسدارها و خوب و بد آن‌ها را: «توی توّابها هم آدم حسابی زیاد بود. طرف ظاهرا توبه می‌کرد که بماند.»، و «این پاسداره لوطی بود» که آن هم البته «بدبخت را برداشتند ویلانش کردند. بردند محافظش کردند، بعد هم شنیدم مجاهدین زده‌اند ترتیبش را داده‌اند.». «مرایی کافرست» اما بیشتر حکایت دو یا سه صحنه است و اینکه چگونه گاهی اوقات این پوست آدمی است که به روح و مغز آدمی جهت می‌دهد و حتی آن را دگرگون می‌کند: «فکر می‌کنم، تقصیر پوست بود». وقتی صحبت این شکنجه و تعزیر است، شفق اما درک دیگری دارد «بخصوص بعد از سال ۶۱، طرف اگر (پایدار) می‌ماند، فقط لوطی بود، انسان بود، به آدمها اعتقاد داشت. نمی‌توانست ۵۰ نفر را بدهد دم تیغ و خودش زنده بماند.». می‌گوید کسانی بودند که «کابل نخورده بودند. تمام فک و فامیل را لو داده بودند». با این وجود می‌گوید که اگر الان برگردد «از عروسی ننه‌ام می‌گویم تا دامادی بابام».

روایت شفق، البته به فلق ختم نمی‌شود. فقط همان صدای خون است در آواز تذرو. وقتی هم به آلمان می‌رود، به اردشیر فکر می‌کند و لوطی‌گری‌اش. شفقی که می‌گفت «احساس کردم می‌توانم کاری کنم، سیاسی شدم»، در نهایت فقط می خواهد لوطی بماند. آدم‌فروش نشود مثل محمد قصّه مرایی که فقط می‌خواهد از پوست سگی بیرون بیاید. این ارزش لوطی‌گری، یا شاید خاطره لوطی‌گری، همه آن‌ چیزی است که امروزه برای شفق مانده است. «حالا یک عده لوطی‌گری می‌کردند، اعدام می‌شدند، یا حبس می‌کشیدند، یا در نهایت، فقط به خودشان لطمه می‌زدند... آدمهایی که فقط می‌شود گفت لوطی بودند، نه سیاسی» افرادی مثل اکبر مسلم‌خانی:
«اکبر مسلم‌خانی یک لوطی به تمام بود، توی زندانی که قحطی سیگار بود، با دستهای خودش، برای من هشتاد تا سیگار پیچید. اکبر مسلم‌خانی یک لوطی به تمام بود... وقتی پیغام دادم لباس ندارم، برای من زیر شلواری فرستاد، و شورت فرستاد، تمیزترین پیراهنش را برای من فرستاد. و من در تاریخ ۱۹ فروردین ۶۲، وقتی فهمیدم اعدامش کردند، سرم را روی پیراهنش گذاشتم و گریستم.»

خلاصه این که هر دو خواندنی هستند دیگر، و البته بخشی از تاریخ آن زمانه خونریز سرزمین ما. (۱)


۱- «بازنویسی روایت شفق» در ۱۴ بخش در سایت رادیو زمانه منتشر شده بود که من البته آن را بهم پیوستم. الان باید نسخه پی دی اف آن، و همچنین «مرایی کافرست» را بتوان از تارنماهای مرتبط، چون تارنمای نویسندگان دریافت.